دنیای سرگرمی

فقط چند دقیقه برای داشتن سرگرمی وقت بگذاریم


تنهایی

آدمی را دیدم با سایه خود درد و دل میكرد، چه رنجی میكشد او وقتی هوا ابریست!

در نقاشی هایم " تنهاییم " را پنهان می کنم... در " دلم " دلتنگی ام را... در "سکوتم" حرف های نگفته ام را... در "لبخندم" غصه هایم را...

تنهایی با ارزشه، چون خالی از انسان های بی ارزشه.

ای باران هر قدر ميباری ببار اما اينجا نبار چون كلبه ‫تنهایی من سقف ندارد.

تنهایی حق کسی است که خیانت میکند. اما نصیب کسی میشود که وفادار میماند...

اگر می بینی هنوز تنهام... به خاطر عشق تو نیست!!! من فقط می ترسم؛ می ترسم همه مثل تو باشند!....

خدایا خیلی تنهام. هر کی رو که تو این دنیا دوست داشتم منو تنها گذاشته رفته. خدایا حداقل تو تنهام نذار...

دليل تنهايی مان اين است كه دلمان پيش كسی است كه حواسش پيش ما نيست. و حواسمان پيش كسی است كه دلش پيش ما نيست.

وقتی یکی رو دوست داری ناخود آگاه از بقیه آدمایی که نزدیک شما هستند، فاصله میگیری...آخرش یه جایی به خودت میایی میبینی نه اون آدماها برات ماندن نه اون یه نفر.

وقتی تنهاییم دنبال یار میگردیم... وقتی پیدا کردیم دنبال عیب هایش می گردیم... وقتی هم از دست دادیم... دنبال خاطره هایش می گردیم... و اینگونه است که باز تنهاییم...

تو هواخورى زندان دلم گرفته بود- یکى بهم گفت: به فکر فرار باش غم اینجا پیرت میکنه. گفتم: غم زندان نیست، ازاین میسوزم که بیرون کسى منتظرم نیست!

ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﺑﻪ اینکه همیشه در بحران های زندگی ام، خودم هوای خودم رو داشته باشم... در شب های بیخوابی، خودم برای خودم لالایی بخوانم... وقتی بغض میکنم خودم، خودم را در آغوش بگیرم و دلداری بدهم... می بینی؟!... تنهایی با همه ی دردی که دارد، مرا "مرد" بار آورده...

ﮔﺎﻫﯽ ﺳﺨﺖ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ… ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ ﻭ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺪ...ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ ﻭ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ... ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ ﻭ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﺪ...ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ ﻭ ﺳﻬﻢ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺑﻮﺩﻧﺶ ﻓﻘﻂ ﺗﺼﻮﯾﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﺭﻭﯾﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﺧﯿﺎﻟﺖ... ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ ﻭ ﺳﻬﻢ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ، ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ...

معلمم بخاطر برگ سفید نقاشی ام مرا تنبیه کرد ...اما من درون دفتر نقاشیم بی کسی خودم را کشیده بودم.

درد تنهایی کشیدن، مثل کشیدن خط های رنگی روی کاغذ سفید، شاهکاری می سازد به نام دیوانگی!... و این شاهکار را به قیمت همه ی فصلهای قشنگ زندگیم خریده ام...تو هر چه می خواهی مرا بخوان... دیوانه، خودخواه، بی احساس... نمیفروشم!!!...

من در میان مردمی هستم که باورشان نمیشود تنهایم. میگویند: خوش به حالت که خوشحالی، نمی دانند دلیل شاد بودنم باج به آنهاست برای دوست داشتن من.

تنهایی یعنی چنگ زدن به هر آیینه ای برای پیدا کردن یک آشنا.

مست می‌کنم تا دردام یادم بره ولی‌ وقتی‌ مست شدم فهمیدم که تنهایی مست کردن خودش یه دردِ...!

به سلامتی تنهایی... که قشنگترین حس دنیاست! چون برای داشتنش نیاز به هیچ ‌کس نداری...!

ﺩﻧﯿﺎ، ﺗﻨﻬﺎیی ﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺩﺍﺭﻩ، ﺍﻣﺎ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻣﻦ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﻩ...

ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺭﯾﺸﻪ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﻭ ﺩﺭﺩ ﻫﺎﺳﺖ؛ ﭼﻮﭘﺎﻥ را "ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ" ﺩﺭﻭﻏﮕﻮ کرد!

تنهایی بداست، اما بد تر از آن، اینست که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی. آدم هایی که بود و نبودشان به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد...

تلخ است، همه فکر کنند سرت شلوغ است و تنها خودت بدانی چقدر تنهایی.

اتاقی پر از تنهایی... یک موزیک ملایم، یک نگاه به یادگاری، یک فنجان قهوه، یک قاب شکسته ی خالی. زندگی تنها یک صفحه ی غم آلود و رمانتیک بود.

تنها بودن قدرت ميخواهد و اين قدرت را كسى به من داد كه ميگفت تنهايت نمى گذارم... 

آدم های تنها؛ گاهی خیلی خوش شانسند چون کسی را ندارند تا از دست بدهند.

تنهايی را ترجيح بده به تن هايی که روحشان با ديگری‌ست. تنهايی، تقدير من نيست ترجيح من است...

تنهایی راه رفتن سخت نیست؛ ولی وقتی ما این همه راهو باهم رفتیم، تنهایی برگشتن خیلی سخته...!

خدایا هیچ تنهایی رو اونقدر تنها نکن که به هر بی لیاقتی بگه: عشقم...

در نانوایی هم صف یک دانه ای ها هم جداست. عجب دردیست... تنهایی!!!

گاهی تنها ماندن، بهای آدم ماندن است.

آهای کافه چی از ما که گذشت اما هر که تنها آمد اینجا مپرس چه میل داری، تلخ ترین قهوه ی دنیا را برایش بریز آدمهای تنها مزاج شان به تلخی ها عادت دارد.

تا بوده، همین بوده: همیشه دلتنگ اونی هستیم که نیست. و حوصله ی کسی رو نداریم که هست! بعد شکایت میکنیم از تنهایی هامون.

از تنهاییت دلگیر نباش... و هیچوقت آن را با کسی قسمت نکن. مردم این شهر تن، ها داده اند تا تنها نمانند...

اونکه میخواست منو بفهمه نتونست! اونکه میتونست بفهمه نخواست! این شد که " تنهایی" تمام قد منو بلعید!!!

تنها یک تنها میداند، تنهایی تنها درد یک تنها نیست.

باور کن فرق بزرگیست میان کسی که تنها مانده با کسی که تنهایی را انتخاب کرده…

تنهایی را دوست دارم بی دعوت می آید، بی منت می ماند بی خبر نمی رود!

یکی به جرم تفاوت تنهاست و یکی به جرم تنهایی متفاوت … زندگی رقص واژگان است …

تنها بودن قدرت می خواهد و این قدرت را کسی به من داد که روزی می گفت: تنهایت نمی گذارم!

به سلامتی تنهاییم...که هروقت بهش خیانت کردم، باز برگشت پیشم

تنها ایستادن، نشانه بی کس بودن نیست، بلکه یعنی آنقدر قوی هستم که به تنهایی از عهده مشکلات برآیم.

میشه تنهایی بازی کرد... میشه تنهایی خندید... میشه تنهایی سفر کرد... ولی خدایی خیلی سخته تنهایی... تنهایی را تحمل کرد!...

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: جمعه 14 شهريور 1393برچسب:تنهایی, | موضوع: <-CategoryName-> |

عشق یک طرفه

بودن با کسی که دوستش نداری و نبودن با کسی که دوستش داری همه اش رنج است پس اگر همچون خود نیافتی مثل خدا تنها باش.

خیلی سخته… به خاطر کسی که دوسش داری… همه چیز رو از سر راهت خط بزنی…!! بعد بفهمی… خودت تو لیستی بودی که…! اون به خاطر یکی دیگه… خطت زده..!

برای خیانت، هزار راه هست اما هیچ کدام به اندازه ی تظاهر به دوست داشتن کثیف نیست...

همیشه فکر میکردم خیلی سخته که کسی رو دوست داشته باشی و طرفت از احساست بی خبر باشه... ولی حالا فهمیدم خیلی خیلی سختتر اینه که کسی رو دوست داشته باشی و طرفت هم بدونه که دوستش داری اما بی تفاوت از احساست رد بشه...

نه حوصله ی دوست داشتن دارم نه می خواهم کسی دوستم داشته باشد. این روزها سردم... مثل دی، مثل بهمن، مثل اسفند مثل زمستان  احساسم یخ زده، آرزوهایم قندیل بسته. امیدم زیر بهمنِ سردِ احساساتم دفن شده نه به آمدنی دلخوشم و نه از رفتنی غمگین. این روزها پر از سکوتم...

خیالت راحت... دل شکسته ها نفرین هم بکنند، گیرا نیست!... نفرین، تهِ دل می خواهد دلِ شکسته هم که دیگه سرو ته ندارد...

چه اشتباهيست تلخ كردن زندگی بخاطر كسی كه درنبود ما شيرين ترين لحظات زندگی خود را سپری ميكند.

آدمها می آیند زندگی میکنند و میروند..... اما فاجعه زندگی در آن هنگام آغاز میشود که آدمی میرود اما نمی میرد!! می ماند و نبودنش در بودن تو چنان ته نشین می شود که تو می میری در حالی که "زنده ای"!!!

چه کسی میگوید منو او تفاهم نداشتیم ؟ما هردو عاشق بودیم :من عاشق او و او هم عاشق او !

چه قانون ناعادلانه ای!!! برای شروع یک رابطه هر دو طرف باید بخواهند. اما برای تمام شدنش همین که یک نفر بخواهد کافیست..

راهی جز سقوط ندارد برگ پاییزی... وقتی میداند درخت... عشق برگ تازه ای در سر دارد....

ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺭﻓﺖ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺑﺮﻭﺩ ﻫﻮﺍﯼ ﺳﺮﺩ بهاﻧﻪ ﺍﺳﺖ ! ﻫﻮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﺭ سر ﺩﺍﺭﺩ.

ديگر به تو فكر نمي كنم ..........گناه است ......چشم داشتن به مال غريبها .........

سخت بود فراموش کردن کسی که با او همه چیز و همه کس را فراموش می‌کردم!

همین که به خوابم می آیی بس است قناعت از این مزخرف تر ؟؟؟

شهامت میخواهددوست داشتن کسی که هیچ وقت، هیچ زمان، سهم تو نخواهد شد !

بازی تمام شد.. تو بردی... حالا نقابت را بردار! بگذار ببینم، زندگی ام را به که باختم.

مرا ببخش که ساده بودنم دلت را زد....... مرا ببخش اگر عشق ورزیدنم چشمانت را بست....! میروم تا آنان که توانا ترند.... تورا به پوچ بودنت برسانند..

می گویند: شاد بنویس...!! نوشته هایت درد دارند...!! و من یاد مردی می افتم، که با ویالونش...!! گوشه ی خیابان شاد میزد...!!اما با چشمهای خیس...!

مرا در روزی بارانی دفن کنید تا آتش قلبم خاموش گردد و درتابوتی بگذارید از چوب تا بدانند عشق من مانند چوب خاکستر شد. دستهایم را بر روی سینه ام قرار بدهید تا بدانند همیشه دوست داشتم کسی را در آغوش بگیرم. چشمهایم را باز بگذارید تا بدانند همیشه چشم انتظار بودم. صورتم را رو به غروب آفتاب بگذارید تا بدانند عشق من غروب کرده و زندگی ام تمام شد .

میدونی غم انگیز ترین جای قصه کجاست؟ اونجاست که نگاهت میکنه میگه: "خوشبخت بشی"

موهایم رنگ سیگارم شد سفید...! و روزگارم رنگ موهایت سیاه. راستی بعد از تو رنگ از رخ زندگی ام پرید. اینجا همه چیز سیاه و سفید است...

دلم نگرفته از این که رفته ای... دلگیرم از... تمام دوست داشتنی هایی که گفتی... ولی نداشتی!!...

نداشتن تو یعنی دیگری تو را دارد.نمی دانم نداشتن تو سخت تر است.. یا تحمل اینکه دیگری تو را دارد....!!!

گفتى دهانت بوى شير مىدهد و رفتى...! آهاى عشق من!!! امشب به افتخار تو دهانم بوى مشروب، بوى سيگار و بوى دروغ مىدهد... برمىگردى؟؟؟

گفتی به شرفم قسم که تنهایت نمیگذارم... شرف ماند پیش من گرو.... حال بگو بینم بی شرف کنار او بی من خوش میگذرد!؟

از من خواست "حلالش"کنم  کسی که با دوری خودش زندگی مرا"حرام" کرد.

گفتی تا سیگاری دود کنی برگشته ام! سیگار که هیچ، زندگیم دود شد! پس کجا مانده ای ...!

درد یعنی: امشبم مثل شبهای دیگه رو تخت دراز بکشی آهنگ بگذاری و بازم فکر کنی به نبودنش... به حرف هایی که با هم میزدید... به اینکه چه آسون از دستش دادی... و مثل همیشه چشمان تقاص پس بدن!!!...

خدایا؟؟؟!!!...اگه او برای من ساخته نشده بود ؟؟؟!!!... چرا من برای او ویران شدم؟؟؟..

مردی میگفت: من عاشق نیسنم... فقط حرف اون میشه... دلم سیگار میخواهد تا بغضم را با دود قورت بدم...

دلم برای کسی تنگ است که گمان میکردم می آید.... می ماند و به تنهاییم پایان میده ! آمد رفت و به زندگی ام پایان داد…

به همین بغض لعنتی قسم... نوبت گریه تو هم میرسد... شک نکن!!!

همیشه در ریاضیات ضعیف بودم سالهاست دارم حساب می کنم چگونه من بعلاوه ی تو، شد فقط من...

حالا که تمام راه را آمده ام، حالا که تا تو هیچ نمانده، چقدر دیر خدا یادش آمد که ما قسمت هم نیستیم ...

من عاشقانه دوستش داشتم، و او عاقلانه طردم کرد... منطق او، حتی از حماقت من، احمقانه تر بود.

سخت است! اتفاقی را انتظار بکشی که خودت هم بدانی… در راه نیست

یه وقتایی باید رفت...! اونم با پای خدت...! باید جاتُ تو زندگی بعضی ها خالی کنی...! درسته تو شلوغیشون متوجه نمیشن چی میشه...! ولی بدون... یه روزی... یه جایی... بد جور یادت می افتند  که دیگه خیلی دیر شده... خیلی...

باور کن هرگز هرگز لایق دوستت دارم های تو نبودم، ملتمسانه از تو می خواهم: دوستت دارم هایت را به کسی بگویی که لایق دروغهایت باشد...

گفت: قول بده، گفتم چه قولی؟ گفت: که هر وقت یاد من افتادی بخندی. رفت.... همه فکر کردن انقدرا هم دوسش نداشتم... که فقط خندیدم... که همش خندیدم...

کوچ پرنده به من آموخت: وقتی هوای رابطه سرد است، باید رفت...

اگر خواستی بیایی من همان جایی هستم که بودم همان جایی که رهایم کردی...

فقط ....دوری نیست که ... دل آدم رو می سوزونه ...!!بودن ... و مال تو نبودن ...دردش بیشتره ...!!

اگر فراموشت شدم گناه تو نبود گناه از من بود که بی دلیل محتاج چشمانی شدم که برای دیدن من آفریده نشده بود...

ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺨﻮﺍست ... ﺁﺭﻭﻡ ﺑﮑﺶ ﮐﻨﺎﺭ ...ﻏﻢ انگیز ﺍست ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ. ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺍﺳﺖ ﺍﮔﺮ ﻧﻔﻬﻤﯽ، ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ ﺍﮔﺮ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﮐﻨﯽ ...

میدونی بن بست زندگی کجاست؟؟؟ جایی که... نه حق خواستن داری، نه توانایی فراموش کردن...

سخت میترسیدم از اینکه من از نژاد شیشه باشم... شکستنی..!! تو از نژاد جاده باشی و... رفتنی..!! آری روزها گذشت، همان شد ..تو رفتی و من شکستم...

وقتی از چشم کسی بیفتی، مثل یک قطره اشک... دیگه فرقی نمیکنه کجا باشی!؟ گوچه چشم... و یا... روی خاک! تو دیگه چکیدی

هی تو!! چیزی که بیشتر از همه اذیتم میکنه اینه که: میدونم لیاقت ام رو نداری، میدونم لایق محبتم نیستی ولی... بازم دوست دارم!!!

درد یعنی بخوایش ولی نخوادت...

دیروز که داد زدی: دوستت دارم... گفتم: نمیشنوم ! بلندتر! امروز که آرام گفتی: دیگه دوستت ندارم... گفتم: هیس... چرا ذاذ میزنی...!؟

ﺭﻓﺘﯽ !ﻭ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ! ﯾﮏ ﺁﻩ، ﯾﮏ ﺑﻐﺾ ﻟﻌﻨﺘﯽ، ﻭ ﯾﮏ ﺳﻮﺍﻝ ﺑﯽ ﺟﻮﺍﺏ، ﺁﯾﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺩﻟﺖ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺗﻨﮓ ﻣﯽﺷﻮﺩ؟

می تونید درک کنید، آدمی که روز و شب، آرزوی رسیدن به کسی را دارد که هر روز و شب، جلوی چشمش است و نمی تواند به او دست یابد!؟ چه حسی دارد آن آدم؟!

شیشه ی پنجره را باران شست. از دل من امّا... چه کسی نقش تو را خواهد شست؟....

هیچکس بعد هیچکس نمرده ولی ... خیلیا بعد از خیلیا ..دیگه زندگی نکردن ..

از صمیم قلب برای بعضی از خاطرات، آرزوی فراموش شدن میکنم...

گفت: بیا! رفتم. گفت: پاهایم یخ زده! به پایش سوختم... گرم که شد، رفت به سوی دیگری...

به حرمت نان و نمکی که با هم خوردیم ، نان را تو ببر که راهت بلند است و طاقتت کوتاه ؛ نمک را بگذار برای من که می‌خواهم این زخم همیشه تازه بماند !

خسته و دلگیرم... از کسی که مرا غرق خودش کرد، اما نجاتم نداد...!

می سپارمد به خدا، خدایی که نخواست تو را به من بسپارد...

به پایان رسیده ام اما نقطه نمی گذارم…  یک ویرگول میگذارم، این هم امیدیست، شاید که برگردی

همه گفتند دوست نداره، گفتم میدونم. گفتند داره بهت خیانت میکنه، گفتم میدونم. گفتنأ پس چرا فراموشش نمیکنی، گفتم تنها چیزیه که نمیدونم...

بعد از مدت ها دیدمش!!! دستامو گرفت و گفت چقدر دستات تغییر کردن... خودمو کنترل کردم و فقط لبخندی زدم... تو دلم گریه کردم و دم گوشش گفتم: بی معرفت!!! دستای من تغییر نکرده... دستات به دستای اون عادت کرده

از تو چتری ساختم، برای روزهای بارانی، غافل از آنکه... تو همان قطره های بارانی

اگر خواستی بیایی من همان جایی هستم که بودم همان جایی که رهایم کردی...

من آن غریبه ی دیروز، آشنای امروز و فراموش شده ی فردایم در آشنایی امروز می نویسم تا در فراموشی فردا یادم کنی.

درد من تنهایی ام نیست! درد من این است که هر روز از خودم می پرسم!!! مگر خودش مرا انتخاب نکرد؟؟؟

وقتی شیری "طعمه اش را با آمدن لاشخورها رها میکند! نشانه ی ترس نیست. بلکه باورش این است که طعمه اش ارزش خوردن ندارد... نه من آن شیر نیستم. اما: تو همان طعمه ی دست خورده ای که ماهاست با لاشخورها تنهایت گذاشته ام

له می شوم... زیر خروار خروار نبودنت! مانند برگی پاییزی زیر قدم هایت... و تو فقط لذت می بری...

چقدر سخت است منتظر کسی باشی که هیچوقت فکر آمدن نیست...!

 

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: سه شنبه 7 مرداد 1393برچسب: عشق یک طرفه, | موضوع: <-CategoryName-> |

رفیق بی کلک سیگار

وقتی عرض زندگی دست من نیست طولش را با سیگار کم میكنم این رندانه ترین دهن كجی به سرنوشتی است که به آن محکومم...

میگه: به نیمه پر لیوان نگاه كن... ولی نیمه پر لیوان من پُر از ته سیگاره....

تنها باشی، دلتنگ باشی، آواره ی کوچه و خیابان باشی، وقتی به اولین زنی که شبیه اوست میرسی... نزدیک میشوی سیگارت را روشن میکنی بعد پشت دستت را خو و و و و و ب داغ میکنی دا ا ا ا ا ا غ.

عادت آدمهاست؛ سیگارهم که کامش را داد زیرپا لهش میکنند...!

سیگارم چه زیبا کام میدهد... او تا صبح پیراهن سفیدش را برایم میسوزاند، من از لبش بوسه ها میگیرم، چه لذتی دارد این رفاقت بی منت..! او ازجان مایه میگذارد و من از عمر...!

سنگین کام میگیری مرد...! در این سرمای خیابان به یاد کدامین بی وفا، خاطراتت را دود میکنی...؟

سيگاری که باشی، "تلخ" طعم دلخواهت می شود.... چای تلخ.... قهوه ی تلخ.... شکلات تلخ.... سيگاری که باشی، با تلخی انس می گيری.... خاطرات تلخ... روزهای تلخ.... زندگی تلخ.... سيگاری که باشی، تلخی ها را بهتر می فهمی.... مردم تلخ.... سرنوشت تلخ.... روزگار تلخ.... تـلخی ها را دوسـت دارم. سـیگار، مشـروب و تــو

سوختن با سیگار.... سگ شرف دارد به این انسانها.... دست کم به دست خود می سوزم....!

چگونه درگيرت نباشم...؟ وقی كه فندک يادگاريت سيگاريم كرد..؟

سیگار تنها رفیقته که برای تو میسوزه ازبین میره تا یه لحظه تنهایی تورو برات پر کنه. پس توهم مثل اون مرام داشته باشو هیچوقت ترکش نکن.

هفت سینه امسال من با سیگار شروع میشود.... در حسرت نبودنت..!!! سین بعدی سیگار به یاد تمام لحظاتی که تو رو.... نخواهم داشت ...!!!

رفاقتی بالا تر از این ندیدم که توش 20 تا از رفیقات صف بکشن تا به پای دردات بسوزن.

امان از شبی که سیگار باشد و آتش نباشد.... ولی.. فریاد از آن دم که آتش در سینه باشد و سیگار نباشد!!!

ﺍﻭﻻی ﺁﺷﻨا یمون ﺍﺯﻡ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﭼﺮﺍ ﺳﻴﮕﺎﺭ ﻣﻴﮑشی؟ ﮔﻔﺘﻢ: ﭼﻮﻥ ﺁﺭﻭمم ﻣﻴﮑﻨﻪ.... ﮔﻔﺖ: ﻣﮕﻪ ﻣﻦ مرﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺳﻴگاﺭ ﻟﻌﻨتی ﺁﺭﻭﻡ شی؟ ﺩیگه ﻧﮑﺸﻴﺩﻡ.... ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩﺵ ﻭ ﻗﻮﻻﺵ ﺁﺭﻭﻣﻢ ﮐﺮﺩ.... ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ چی؟؟ کوﺵ ﺑﺒﻴﻨﻪ ﺑﺎﺯﻡ ﺳﻴگاﺭ ﺟﺎﺷﻮ ﭘﺮ ﮐﺮﺩﻩ؟! ﺩﺍﺭی ﻳکی ﺩﻳﮕﻪ ﺭﻭ ﺗﺮﮎ ﻣﻴﺪی ﺁﺭه....!؟

و مرگ مُردن نیست و مرگ تنها نفس نکشیدن نیست! من مردگان بیشماری را دیده ام که راه میرفتند، حرف میزدند، سیگار میکشیدند!!!

گاهی باید فقط ؛سیگاری بگذاری روی لب هایت یقه های پالتوات را بدهی بالا دستهایت را بکنی در جیبت و بروی.

3 چیز را همیشه به همراه داشته باش: فندک را، برای سیگارت. سیگار را، برای خودت و عطر را، برای بو نبردن فرشته (مادرت)، از سیگاری شدن تو....

خاموش گریه می کنی بر سینه دیوار.... با بغض روشن می کنی سیگار با سیگار

خدايا...! امشب را مهمانم باش... به يک فنجان قهوه ی تلخ و یک نخ سیگار. وقتش رسيده طعممِ دنيايـت را بـدانی....!!

پک هايی که به سيگارم می زنم... از ياد آوری خاطرات تو نیست. نيکوتين... مرا بهتر از تو درک میکُند.... بهتر می داند کام گرفتن نان و نمک دارد!!

چگونه بگویم؟ اصلا از چی بگم؟ از این همه تنهایی؟ یا از این مرحم تنهاییم که فقط سیگار شده؟ ولی بدون این مرحم الان جای خالیه تورو واسم پر میکنه. منو درک میکنه. همون کارایی که تو هیچوقت نکردی.

تو را ترک کرده ام! خلاصه خیلی فرق کرده ام با روز آخرین دیدار! دیگر حتی با احتیاط بیشتری دل می بندم! اما الان حس خوبی دارم از نبودنت! شبیه دست فروبردن در جیب گرم پالتوی پارسال و پیدا کردن یک نخ سیگار تنها آمده ام اینجا.... تا شاید دود سیگار فضای زخمم را مه آلود کند.... هنوز هم به هوای دو نفره بودن هایمان سوال همیشگی را تکرار میکنم... آتش داری ؟!

طعم تلخ سیگارو دوست دارم تلخ مثل آخرین بوسه ی لعنتی ما تلخ مثل آخرین دروغ تو که باز هم همو می بینیم تلخ مثل نبودنت....!

سیگار میسوزد، کم میشود، ولی تکرار میشود. من میسوزم… کم میشوم… ولی دیگر تکرار نمیشوم…

سیگار میکشم یعنی سکوت من از شب تاریک تر شده... راه عبور من از تو باریک تر شده ...

کبریت بکش تا ستاره‌ای به شب اضافه کنیم و خیره شو به مردمان تنهایی که در آسمان سیگار می‌ کشند.

سیگار که نمیکشم هوس و بوی سیگار در سرم غوغا میکند.... سیگار که میکشم بوی تو در سرم میپیچد.... آخر همه جا به تو می رسم! با اینکه میدانم دیگر هیچ گاه به تو نمیرسم....

من خاکستر شده ام! اما تو، تنها سیگاری را دیدی که تمام شد....

لب هایم آلزایمر گرفته و لبخند را فراموش کرده است سیگار را میشناسد و بس.... همین نزدیکی بود کجاست فندک شکسته ی من؟

سیگارها برایم دو دسته اند: سیگارهای قبل از دیدنت و سیگارهای پس از رفتنت! هر دو برایم حس غریبی دارند: اولی، به خاطر دلهره ی نیامدنت و دیگری از ترسِ دیگر ندیدنت....

اولین باری که عشقم فهمید سیگار میکشم، مثل بارون بارید.... با گریه قسمم داد "توروخدا دیگه نکش توروخدا ترکش کن" صداش توگوشمه هنوز! اما من هنوزم که هنوزه دارم میکشم.... آخه چون اونم قسم خورده بود، که ترکم نکنه ولی رفت.....!

وای بر من! دیگری من را سوزاند و من، سیگار را... 

اینجا روی زمین هیچ چیز عجیب نیست، حتی اینکه آدم ها "آرزوهایت را مثل سیگار دود میکنند و به آسمان می فرستند...."

می گن یه نخ سیگار آدم و آروم می کنه.... من موندم!! یعنی تو قد سیگارم نبودی....؟

از من پرسید: سیگار را ترک نکردی؟ گفتم: نه، کبریت را ترک کرده ام! سیگار را با سیگار روشن میکنم....

همین دود سفید که همیشه درون ریه من جریان دارد.... یادگار تمام نفرت من از توست. نفرتی که با یاد کردن تو نصیبم میشود! سیگار میکشم تا آرام شوم، ولی همین سیگار هم طعم نفرت از تو گرفته. 

سیگاری روشن، شبی خاموش، نسیمی خنک و من تنها خاکسترت را از یاد می تکانم....

من سرد، هوا سرد، برف سرد، زمستان سرد، تو با من سرد، دنیـای من سرد، همه چی سرد! ولی سیگارم گرم! این تضاد، بـرای یه لحظه مرا بـه آرامش میبرد....

سکوت سهم من است، زمانی که جای لبانت را سیگار سفیدم پر می کند...

در خود فرو رفته ام... سیگار میکشم... نگاه مردم به دنبال دود سیگارم... آنها فقط دود را می ببینند، نمیدانند من چه میکشم.

زیر سیگاریم پر از حرف های ننوشته است. حرف هایی که دیشب قرار بود بر روی کاغذ بنویسم. اما به این نتیجه رسیدم که دودشان کنم! اینگونه بهتر است!

به اندازه ی کافی از تو و به تو نوشته ام. از این به بعد... هر حرفی که مخاطبش تویی را دود میکنم....

نمیدانم هوا بارانی بود یا من بارانی، ولی صورتم خیس بود، سیگارم را روشن کردم، حال دیگر بارانی نمیبارید. اما باز صورتم خیس بود.

ﮐﺒﺮﯾﺖ ﺭﺍ ﺭﻭﺷﻦ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﮐﻨﺎﺭ ﮔﻮﺵ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ: ﻋﺼﺮ، ﻋﺼﺮ ﻧﺎﻣﺮﺩﻫﺎﺳﺖ ﺭﻓﯿﻖ ﻭ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻓﯿﻖ ﺳﻮﺯﯼ ﻣﯿﮑﻨﻢ!

ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﻢ ﺗﻤﺎﻡ ﺳﻴﮕﺎﺭﻫﺎی ﺩﻧﻴﺎ ﺭﺍ ﺯﻳﺮ ﺗﺎﺑﻠﻮی "ﺳﻴﮕﺎﺭ ﻣﻤﻨﻮﻉ" ﺩﻭﺩ ﻛﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﺎﻃﻞ ﻛﻨﻢ ﻗﺎﻧﻮنی ﻛﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺩﺭﺩ ﺭﺍ نمی ﻓﻬﻤﺪ.

اگر گریه نمی کنم فکر نکن از سنگم! با سیگار قدم زدنم از گریه کردن دردناک تر است.....!

یکی خاطراتش را دود می‌کند. یکی دل تنگی‌هایش را، و دیگری خودش را، بی آنکه "حتی" سیگاری آتش زده باشد!

خدایا! بیا قدم بزنیم ... سیگار از من... باران از تو....

جاسیگاریم را گم کرده ام ... تو ندیدیش؟ خودش مهم نیست... زیرش دردهایم را قایم کرده بودم... 

همه ترکم کردند به جز یک دوست قدیمی. همان دوست سفید و کمر باریک. او دود می شود و من آرام.

برای سفر به گذشته... نیازی به ماشین زمان ندارم من خسته با یک نخ سیگار و چند پک عمیق هر روز به گـذشته سفر میکنم.

واقعا چه شد؟!! از آن دخترک شاد و پر هیاهو.... زنی تنها و شکسته و پر سوال با سیگاری همیشگی لای انگشتانش باقی ماند!!!؟؟؟

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺜﻞ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﺍﺳﺖ، ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻪ ﺷﺪ، ﺑﮑﺸﯽ ﯾﺎ ﻧﮑﺸﯽ، ﺗﺎ ﺍﻧﺘﻬﺎ می سوزد.

مرد سیگار می کشد. تو دود می بینی، او خاطره....

هر پایانی یک شروعی دارد..! پایان تو... شروع سیگارم بود....!

تا چندگاهی پیش.... لعنت میفرستادم بر بوی بد سیگار پدرم، ولی امروز، با بوی سیگارش زنده می شود  خاطرات تلخ دیروزش.

بویش دیگر دل خراش نیست.... غم اش است که سینه ام را پاره می کند!

نگو سیگار نکش دردهایم را که بشنوی خودت برایم کبریت می کشی..........

چگونه ترکش کنم؟ سیگاررا میگویم…از روزی که تو مرا ترک کردی سیگار مرا درک کرد!

به قیمت سفید شدن موهایم تمام شد.  ولی آموختم که... ناله ام سکوت باشد گریه ام لبخند! و تنها همدمم سیگار...

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: جمعه 1 فروردين 1393برچسب:رفیق بی کلک سیگار, | موضوع: <-CategoryName-> |

شوخی با دختر خانوم ها

پدر برای اولین بار دید که دخترش به جای اینکه دو ساعت با تلفن حرف بزنه بعد از یک ربع حرف زدن تلفن رو قطع کرد. پدر پرسید: کی بود؟ دختر جواب داد: شماره رو عوضی گرفته بود.

همیشه پشت سر هر مرد موفقی، زنی است که نتونسته جلوی موفقیت شو بگیره.

یه روز یه دختر دعا می کنه خدایا: من چیزی برای خودم نمی خوام فقط یه داماد خوب و خوشگل نصیب مادرم کن.

مهمه که بتونی دختری رو پیدا کنی که باباش پولدار باشه، دختری که خوش تیپ باشه، دختری که دوستت داشته باشه  ولی مهم تر از همه اینه که این 3 تا دختر نباید همدیگر رو بشناسند.

مرد دوستی را کشف کرد و عشق اختراع شد. زن عشق را کشف کرد و ازدواج را اختراع کرد! مرد تجارت را کشف کرد و پول را اختراع کرد. زن پول را کشف کرد و "خرید کردن" اختراع شد! از آن به بعد مرد چیزهای بسیاری را کشف و اختراع کرد. ولی زن همچنان مشغول خرید بود.

سلام ، شنیدم پنج شنبه جشن نامزدیته ، خیلی خوشحال شدم. تبریک میگم. ستاد پیشگیری از افسردگی دختران دم بخت.

7 دخترلاغر 7 پسرچاق راخوردند. تعبیر: قحطی شوهر در راه است.

هشدار به دخترهای دم بخت، دخترهای چینی با مهریه ی کم در راهند… بجنبید.

قدیما تا به دوست پسرت میگفتی تو خیابون بهم متلک گفتن جوش می آوورد و داد میزد که کی گفته تا برم فلانش کنم... اما الان تا به دوست پسرت میگی بهم متلک گفتن میگه: بس که امروزجیگر شده بودی حقم دارند.

شاید مرد خوب تو دنیا مثل روباه قطبی کمیاب باشه ولی زن خوب مثل سیمرغ، از اول هم افسانه بود...

گوشی دخترخالم آنتن نمیداد بهش پیام دادم نمیتونم بگیرمت جواب داده به درک!!! مگه کم خواستگار دارم؟؟؟ توهم بیداد میکنه.

پسر: کجا میری؟ دختر: میرم خودکشی کنم.... پسر: پس چرا اینقد آرایش کردی؟ دختر: آخه فردا عکسم تو روزنامه ها چاپ میشه!

زن به شوهرش میگه: تو هندوستان یک زن رو به قیمت یک گوسفند فروختند.. به نظر تو این بی انصافی نیست؟؟؟ شوهره میگه: نه اگه زن خوبی باشه می ارزه...

فرمون دادن دخترا: بیا، بیا، بیا، بیا. افتاد تو جوب نیا... 

روزی مردی تصمیم گرفت تمام مشکلات خودرا به دریا بریزد اما هرکاری کرد زنش سوار قایق نشد. 

دختر ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﻮﺟﻮﺩﯾﺴﺖ؟ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﻧﯿﺲ ﮐﻪ ﻻﻣﺼﺐ، ﻓﺮﺷﺘﻪ س! "برگرفته از کتاب پینوکیو با 3 متر دماغ"

وسایل لازم برای مسافرت: دختر: کیف، مانتو، شلوار، شال،روسری در رنگهای مختلف، بدلیجات، ساپورت، کفش صندل، لوازم آرایش. پسرا: دمپایی، شلوارک، قلیـون!

بعضی ﺩﺧﺘﺮﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﮐﻨﻦ! ﻭﻟﯽ ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﺻﻮﺭﺗﺸﻮﻥ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﯿشه.

پشت سر هر مرد موفقی هیچی نیست. زرنگ بوده، گول دخترا رو نخورده، چسبیده به زندگیش، پولاشو جمع کرده، زندگیش روبراه شده.

ﺩﺧﺘﺮﻩ ﻣﯿﺮﻩ ﭘﯿﺘﺰﺍ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﯾﻪ ﭘﯿﺘﺰﺍ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﻣﯿﺪه. ﺻﻨﺪﻭﻕ ﺩﺍﺭ ﻣﯿﭙﺮﺳﻪ ﭘﯿﺘﺰﺍﺗﻮﻥ ﭼﻨﺪ ﻗﺴﻤﺖ ﺑﺸﻪ؟ 6 ﯾﺎ 12 ﻗﺴﻤت؟ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﻣﯿﮕﻪ ﻭﺍﯼ ﻧﻪ ﻣﻦ 12 تا نمیتونم بخورم همون 6 قسمنتش کنید!

وصیت یک دختر: بعد از مرگم مرا غسل ندید آرایشم خراب میشه.

باید به دخترای الان گفت: درسته تو مثه قند و نباتی، اما... فوتوشاپی فوتوشاپی.

مشکل خانمها از اونجا آغاز میشه که لاک جدیده رو میزنن حالا باید براش شلوار و پیرهن و کفش و کیف و مانتو و روسری جور کنن.

پسرا: شنیدم کامپیوتر گرفتی. مشخصاتش چیه؟ 8  گیگ رم-1 ترابایت هارد... دخترا: شنیدم کامپیوتر گرفتی . مشخصاتش چیه ؟ صورتیه ( ذوق مرگ )

دختره میره لوازم التحریر فروشی می گه آقا شما کارت "تو تنها عشق منی"دارید…. فروشنده می گه: بله داریم. دختره می گه: پس ده تا بهم بدین…..!!!!

جذابيت یه دختر به خنگ بودنشه،دخترای ایرانی هم ماشاالله هممممشون جذااااب.

ﯾﻪ ﺩﻭﺱ ﺩﺧﺘﺮم ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﺩﻋﻮﺍﺵ ﮐﻨﯿﻢ ﺑﺮﻩ ﺗﻮ ﭼﮑﻤﻪ ﺍﺵ ﻗﺎﯾﻢ ﺷﻪ . . . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮐﻠﯿﭙﺴﺶ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ ﺑﯿﺎﺭﯾﻤش ﺑﯿﺮﻭﻥ...

در 2حالت هر چقدر بخوای میتونی دختر رو اذیت کنی چون در این دو حالت کاری نمیتونه بکنه! 1-وقتی تازه لاک زده 2-وقتی کفش پاشنه بلند پوشیده.

ﻣَــــــــــــــــــــــــــــــــــﻠﻪ … ؟ !! ﺗﻠﻔﻦ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻥ ﻣﻨﺸﻰ ﻫﺎﯼ خانم ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ...

ﻫﺮ 5 ﺗﺎ ﺩﻭﺳﺖ پسرم ﻋﻘﯿﺪﻩ ﺩﺍﺭﻥ ﻣﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ! ﺑﺪ ﺯﻣﻮﻧﻪ ﺍﯼ ﺷﺪه، ﺍﻋﺘﻤﺎﺩﻫﺎ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺭﻓﺘه!

ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﭼﻘﺪ ﺯﺟﺮ ﻣﯿﮑﺸﻦ !! ﻣﻮ ﺭﻧﮓ ﻣﯿﮑﻨﻦ، ﺍﭘﯿﻼﺳﯿﻮﻥ ﻣﯿﺮﻥ، ﺳﺎﭘﻮﺭﺕ ﻣﯿﭙﻮﺷﻦ، ﮐﻠﯿﭙﺲ ﻣﯿﺰﺍﺭﻥ، ﭼﮑﻤﻪ ﻣﯿﭙﻮﺷن، ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻭﺿﻊ ﮔﺮﻭﻧﯽ ﻟﻮﺍﺯﻡ ﺁﺭﺍﯾﺸﯽ ﺭﻭﺯﯼ ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﺟﻠﻮ ﺁﯾﻨﻪ ﻭﺍ ﻣﯿﺴﻦ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﻣﯿﮑﻨﻦ و ... ﮐﻪ ﻣﺎ ﭘﺴﺮﺍ ﻓﻘﻂ ﻧﮕﺎﺷﻮﻥ ﮐﻨﯿﻢ؟ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻫا! ﺨﺨﺨﺨﺦ

ﻧﺎﺧﻮﻥ ﻣﺼﻨﻮﻋﯽ ، مومصنوعی، سینه مصنوعی، مژه مصنوعی، ﻭ ﺩﻣﺎﻍ ﻋﻤﻠﯽ و... ﺑﻌﺪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﺮﺩ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﻣﯽﮔﺮﺩند.

ﻣﻮﺭﺩ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﺑﺎﺭﻭﻥ ﺍﻭﻣﺪﻩ، ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺗﻮ ﭼﮑﻤﻪ ﺍﺵ ﻏﺮﻕ ﻣﯿﺸﺪﻩ، ﺗﻨﻬﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻧﺠﺎﺗﺶ ﺩﺍﺩﻩ، ﮐﻠﯿﭙﺴﺶ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺭﻭ ﺁﺏ ﺷﻨﺎﻭﺭ ﻣﻮﻧﺪﻩ.

انواع شکست از نگاه دخترها: شکست عشــقی: مهربون ترین دوست پسرش ولش کنه! شکست اجتماعی: خوش برخورد ترین دوست پسرش ولش کنه! شکست اقتـصادی: پولدار ترین دوست پسرش ولش کنه! شکست سیاسی : عاقل ترین دوست پسرش ولش کنه! سونامی : همه ی دوست پسراش یهویی ولش کنن!

این که تو فیلما نشون میدن زن با پاشنه بلند میدوئه، همش جلوه های ویژس … الان دختر خالم با کفش پاشنه بلند نشسته بود رو مبل چایی از دستش افتاد.

ﻣﻮﺭﺩ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺭﻓﺘﻪ ﺳﺒﺪ ﮐﺎﻻ ﺑﮕﯿﺮﻩ، ﮔﻔﺘه: ﺁﻗﺎ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺗﻮﯼ ﮐﺎﻻﻫﺎ ﮐﻠﯿﭙﺴﻢ ﻫﺴﺖ؟؟

ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﭼﻮﻥ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﺍﯼ ﺧﻮﺏ ﻣﺎﻝ ﺩﺧﺘﺮﺍﺳﺖ... ﻣﺜﻼ ﻣﺎ ﭘﺴــــﺮا.

ایدئولوژی بعضی‌ دخترا در آرایش ‌کردن همان ایدئولوژی نقاشی‌ های مهد کودک است: جای سفید در صفحه باقی نذارید.

ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻭﺳﺖ دختر ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ!!! ﮔﻔﺘﻢ ﺷﺎﯾﺪ ﻣﺎﻟﻪ ﻛﺴﻰ ﺑﺎﺷﻪ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﺻﻨﺪﻭﻕ ﺻﺪﻗﺎﺕ. ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻣﻘﺎﻭﻣﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻧﻤﯿﺮﻓﺖ، ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻤﺶ ﺍﻭﻥ ﺗﻮﻭ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺁﺩﻣﻪ ﭼﺸﻢ ﻭ ﺩﻝ ﭘﺎﻛﯿﻢ ﻣﻦ شما بودید چیکار میکردید ؟؟؟

ﻣﻮﺭﺩ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺭﻓﺘﻪ ﺳﺒﺪ ﮐﺎﻟﺎ ﺑﮕﯿﺮﻩ... ﮔﻔﺘﻪ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ آقا ﻟﻄﻔﺎ ﺳﺒﺪ ﻣﻦ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﺑﺎﺷﻪ.

دختر: تو خجالت نمی‌ کشی افتادی دنبال من؟ من: یعنی برگردم؟ دختر: نه، فقط پرسیدم!

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: شنبه 24 اسفند 1392برچسب:شوخی با دختر خانوم ها, | موضوع: <-CategoryName-> |

مورد داشتیم

مورد داشتیم دختره قفل گوشیشو گذاشته رو شناساییه چهره! بعدش رفت حموم برگشت دیگه گوشیش نشناختتش. 

مورد داشتیم دختره رفته مهمونی، تا اومده از تو چکمش بیاد بیرون مهمونی تموم شده.

مورد داشتیم دختره ماشینش پنچر شده، رفته کاپوتو داده بالا.

مورد هم داشتیم: طرف عینِ سگ از سوسک میترسه، بعد رفته اژدها تاتو کرده. 

مورد داشتیم رفتن خواستگاری، داماد برادر عروسو با خود عروس اشتباه گرفته!

مورد داشتیم یارو میخواسته زبان فیسبوکشو تغییر بده، دستش یهو خورده به زبان پاکستانی منفجر شده!

مورد ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻪ ﭼﯽ ﺑﭙﻮﺷﻪ!!!

ﻣﻮﺭﺩ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ دختره ﺑﺎ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﻭﺍﺳﻪ ﮔﻮﺷﯿﺶ ﻗﻔﻞ ﺗﺼﻮﯾﺮﯼ گذاشته، ﺑﺪﻭﻥ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﻗﻔﻠﺶ ﺑﺎﺯ ﻧﺸﺪﻩ!

مورد داشتیم خواهر برادر سر لوازم آرایش دعواشون شده، پسره دو روز رفته تو اتاق درو رو خودش بسته!

مورد داشتیم نیروی هوایی به دختره گیر داده بود به خاطر کلبپسش؛ گویا توی امواج رادار و اطلاعات پارازیت ایجاد میکرده!

مورد داشتیم میخواسته لپ تاپ رو خاموش کنه رفته از پریز کشیده بیرون دیده خاموش نشده رفته فیوزو قطع کرده!

مورد داشتیم دخترِ از بی خواستگاری رفته جلوی کوه داد زده: با من ازدواج میکنی؟ از کوه انعکاس صدا اومده: با من ازدواج میکنی؟ دختره هم جواب مثبت داده، الانم خوش و خرم با 2 تا بچه دارن زندگی میکنن!

مورد داشتیم دختره رفته سبد کالا بگیره گفته ببخشید آقا لطفا سبد من صورتی باشه.

مورد داشتیم با کناری ما کنار نمی اومده، میخواست کنار بکشه ولی الان با کناریمون ریختن رو هم واسه تخریب ما…

مورد داشتیم دختره نقاشی فرستاده واسه عمو پورنگ زیرش زده آناهیتا 20 ساله از تهران.

مورد داشتیم که تو زندگی میخواسته قدمهای بزرگ برداره خشتکش پاره شده.

مورد داشتیم دختره موقع رانندگی اومده کلاج بگیره غرورش اجازه نداده برگشته گفته کلاج باید منو بگیره.

مورد داشتیم گوشیه دختره رو تو خیابون میدزدن داد میزنه میگه: واااای لاینم وااااای فرندام واااااای لایکام واااااااای داداشا وااااااااای عشقام.

مورد داشتیم دختره به دوس پسرش گفته: من دیگه دارم یخ میزنم عشقم! پسره گفته: عشقم یه چند دقیقه دیگه صبرکن الان کاپشنتو بهت پس میدم.

مورد داشتیم دختر با قیافه بدون آرایش رفته پلیس + 10 برای گواهینامش، بردنش سربازی...

ﻣﻮﺭﺩ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﭘﺴﺮﻩ ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﺶ ﻣﺮﺩﻩ... ﺗﺎ ﭼﻬﻞ ﺭﻭﺯ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺍﺑﺮﻭﻫﺎﺵ ﻧﺰﺩﻩ.

مورد داشتیم پسره دیر رسیده سر کلاس استاد بهش میگه چرا دیر اومدی میگه: ببخشید استاد وقت ارایشگاه داشتم.

مورد داشتیم دختره تو هالووین بدون آرایش شرکت کرده، اول شده. 

مورد داشتیم طرف بخاطر عشقش میخواسته خود کشی کنه ولی اون یکی دوست پسرش نذاشته!!!

مورد داشتیم دختره دانشگاه قبول شده نمیدونسته چی بپوشه انصراف داده!

مورد داشتیم پسره اونقدر فاق شلوارش به زمین نزدیک بوده که زمین گیر شده!

مورد داشتيم طرف دست به ماشين ظرفشويی خونشون نميزده بعد تو مهمونيا خودشو تو سينک غرق ميكرده.

مـورد داشـتیم دختره نه درس خـونده، نه خوشگله، نه سـرکار میره، نه آشپزی بلده، نه اخـلاق داره، نه آرایش بلده، خلاصه بگم صفر. ازش میپرسن ازدواج کردی با اعتماد به نفس کامل میگه نه هنوز دم به تله ندادم. لامصب تو خودت معنی واقعی کلمه تله ای!

مورد داشتیم طرف قیافش شبیه دفاع آخر فوتبال دستی بوده بعد زیر عکسش نوشته: متنفرم از کسایی که جذب زیبایی ظاهری من میشن.

مورد داشتیم که پسره دوست دختر 103 کیلوییش رو جوجو صدا میکنه.

مورد داشتیم دختره برا اینکه برف پاک کن سریع تر کار کنه گاز میداده.

مورد داشتیم زنه اومد تو کوچه هندونه به شرط چاقو بخره از وانتی، یارو چاقو زده به هندونه میگه خوبه؟ گفته خوبه، از همین یه سالمشو بدین.

مورد داشتیم طرف تو پروفایلش زده بوده فرانسه زندگى مى کنه، بعدش تو دوشنبه بازار دیده شده.

مورد داشتیم که دختره از نیازمندیهای همشهری دوست پسره BMW دار پیدا کرده.

مورد داشتیم که از آدمهای شهر بیزار بوده چون با همشون خاطره داره!

مورد داشتیم که دختره ساعت 5 صبح زنگ زده دوست پسرش گفته من پاستیل می خوام!

مورد داشتیم که سیگار هم بوی شیر دهنشو نبرده.

مورد داشتیم که فکر می کرده خیلی بالاست... یه دستمال بهش دادیم پرچم ما رو هم تمیز کنه.

مورد داشتیم که دختره وسط لاک زدن دستاش، جواب مسیج دوست پسرشو داده!!!

مورد داشتیم که دختره کفش پوشیده پاشنش اندازه برج میلاد! بعد میگه: ما ارثی بلندیم...

مورد داشتیم که پسره اولین باری که دوست دخترش رو بدون آرایش دیده... کمرش شکسته!.

مورد داشتیم که یه چیزی رو کپی کرده بعد موس رو درآورده برده زده به یه کامپیوتر دیگه پیست کرده!:

مورد داشتيم دختره تو GTA پشت چراغ قرمز خاموش كرده!!!! 

مورد داشتیم به دختره گفتن با دوس پسرت کجا آشنا شدی؟ گفته تو صف سبد کالا:))

مورد ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﻣﯿﮕﻪ : ﭘﺴﺮﺍ ﺩﻧﺒﺎﻟﻤﻦ! ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﺎﺭﺕ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺧﺪﻣﺘﻪ! 

مورد داشتیم طرف رفته خواستگاری عروس چایی آورده داماد گفته: اگه میشه تو لیوان خودم بیار:))

مورد داشتیم طرف زیر تابوت زنش از بس که خوشحال بود داد میزد لا اله ایوالله…

مورد داشتیم یارو بخاری ماشین رو کم کرده تا گاز به همه هم وطنان برسه...!

مورد داشتیم که مامانه از آرایشگاه اومده خونه، دیده ابروهای پسرش از خودش خوشگلتره.

مورد داشتیم که پسره با آرایش رفته بیرون خواهرش غیرتی شده، زدتش!!

مورد داشتیم که پسره وسط دعوا، جیغ کشیده! کار از ابرو برداشتن هم گذشته.

 

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: شنبه 17 اسفند 1392برچسب:مورد داشتیم, | موضوع: <-CategoryName-> |

شوخی با کلیپس دختر خانم ها

مورد داشتیم پسره رفته خواستگاری، دختره اومده خم شه چایی تعارف کنه، کلیپسش رفته تو حلق داماد!

مورد داشتیم دختره میخواسته کلیپس بزنه به موهاش دستش نمی رسیده چهارپایه گذاشته زیر پاهاش.

مورد داشتیم رفـته بـودن تـفـریـح بـارون گـرفـته هـیـچـی دیـگـه هـمـه رفـتـن زیـر کـیـلـیـپـس دخدره مـیـگـن 5 نفر بـودن یـه ذره هـم خیـس نـشـدن.

امروز یه کیلیپس دیدم ازش یه دختر آویزون بود.

کلیپسای عزیز توجه کنین.. حداقل ردیف جلو میشینین دیگه حرفای استاد رو با سر تایید نکنین!!! هیپنوتیزم شدیم خوب.

مورد داشتیم پسرا خودشونو پشت کلیپس دخترا قایم کردن تا استاد نفهمه که دارن چرت میزنن!

مورد داشتیم یه کلیپس سرشو از پنجره اتوبوس بیرون میاره اتوبوسه چپ میکنه!!

مورد داشتیم دختره به خاطر کلیپس توی ماشین جا نشده!!

یه کیلیپس دارم قلقلیه. سرخ و سفید، یه متریه. میذارم سرم هوا میرم. نمیدونی تا کجا میرم. من این کیلیپسو نداشتم. قد کوتاهی داشتم. افسردگی هم داشتم. بی اِفم بهم عیدی داد. یه کلیپس یک متری داد.

ﺍﻣﺮﻭﺯ ﯾﻪ ﻣﻮﺭﺩ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﺯ ﺑﺮﻕ ﮔﺮﻓﺘﮕﯽ ﻣﺮﺩه بود دختره!!!.. ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﮐﻠﯿﭙﺴﺶ ﮔﯿﺮ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﮐﻞ ﺑﺮﻕ. ﺍﯾﻦ پست ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﺷﺘﺮﺍﮎ ﺑﺰﺍﺭﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮﻫﺎﯼ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﻭﻧﺠﺎﺕ ﺑﺪﯾﻢ.

خلاصه دیگه از کلیپس گذشته بعضی از دخترا در حال ساخت مسکن مهر رو سرشون هستند.

مورد داشتیم دختره تو کلاس خواسته حرفای استاد و با سر تایید کنه که کلیپسش خورده تو سر استاد!

مورد داشتیم دختره رو کلیپسش LNB نصب کرده، هاتبرد رو گرفته!

مورد داشتیم باباهه به دخترش گفته: کلیپس بابا، مربا بده بابا!

ﻣﻮﺭﺩ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻼﻏﻪ ﺭﻭ ﮐﯿﻠﯿﭙﺲ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﻟﻮﻧﻪ ﺳﺎﺧﺘﻪ! ( فکر ﮐﺮﺩﻩ ﺩﺭﺧﺘﻪ)

مورد داشتیم دختره به جای کیلیپس رو سرش کدوتنبل گذاشته!

مورد داشتیم دختره واسه نصب کلیپس جرثقیل اجاره کرده!

جشنواره فیلم های کیلیپس: 1. کلیپس قرمزی 2. کلیپسی با کفش های کالج 3. من کلیپس 21 سالمه. 4. کلیپسی از قفس پرید 5. به خاطر یک کلیپس 6. کلیپس ها فرشته اند 7. دیشب کلیپستو دیدم سکینه 8. کلیپس بر باد رفته 9. کلیپس و جزا..!! 10. درباره ی کیلیپس.

اگر دیدی دختری بر درختی تکیه کرده برو کمکش چون کیلیپسش تو شاخه ها گیر کرده.

مورد داشتیم دختره مهریش یه کامیون کلیپس طلا بوده.

مورد داشتیم دختره میخواسته تاکسی بگیره کلیپسش جا نشده با وانت رفته. 

ﻣﻮﺭﺩ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺳﺮ ﮐﻼﺱ ﮐﻠﯿﭙﺱ ﻧﺰﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﻏﯾﺒﺖ ﺑﺮﺍﺵ ﺯﺩﻥ.

دختره تو دانشگاه اومده میگه سلام شما برق میخونین، گفتم بله از کجا فهمیدی، گفت از مدل موت منم گفتم شما عمران میخونی، گفت آره از کجا فهمیدی، گفتم، از اون مسکن مهری که رو سرت ساختی.

مورد داشتیم علت سوراخ شدن لایه اوزون رو کلیپس دخترا دونستن.

مورد داشتیم دختره با کیلیپس رفته بیرون، شهرداری ازش عوارض گرفته گفته طبقه دوم بدون مجوزه.

مورد داشتیم که از دختره پرسیدن قدت چنده؟ گفته با کلیپس یا بی کلیپس.

یکی از مزایای بنیادین کیلیپس اینه که کمک میکنه دخترو از پسر تشخیص بدیم فکر کنم تنها راه باقی مونده همین باشه!

مورد داشتیم دختره ضربه مغزی شده، خانوادش کلیپساشو اهدا کردن!

 

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: یک شنبه 11 اسفند 1392برچسب:شوخی با کلیپس دختر خانم ها, | موضوع: <-CategoryName-> |

قرار عروسی در دنیای باقی (عاشقانه)

تا آن روزسرم تودرس وکتاب بود والبته تودوران دبیرستانم یه تصادف کردم که باعث شد چندتا جراحی داشته باشم وهمین باعث شده بود که به هیچ جنس مخالفی فکرنکنم، وارد دانشگاه شدم ترم اول خیلی خوب گذشت وکم کم داشت ترم دوم شروع میشد. با اینکه دوروبرم پر ازپسربود حتی نمیدیمشون چه برسه به فکرکردن بهشون خلاصه هرروزداشت میگذشت ومن کسی توزندگیم نبود ودوستام که با عشقشون قرارمیگذاشتن خندم میگرفت ومیگفتم عشق؟؟؟؟؟ همش کشکه، هوس، بچگی و... خلاصه ما بخاطرکاربابا که مجبوربود بره همدان خوب منم که دختریکی یه دونه ی مامان و بابا بودم و تا آن روزهمه نازم رامیکشیدن نمیتونستم باهاشون نرم. کارای انتقالیم رو درست کردم ورفتم همدان.

کم کم دیگه ترم داشت تموم میشد وقتی وارد ترم جدید شدم با یه گروهی آشنا شدم که انجمن روانشناسی دانشگاه بودن عضوگروه شان شدم. یکی از روزها که رفتیم سرجلسه دلم یه طوری شده بود. چی شده بود؟ آره دلم پروازکرده بود. پیش فرهادعشق اولم خیلی وابستش شدم ولی نمیتونستم بهش بگم که چقدر دوسش دارم چون من دربرابر پسرا کمی مغرورم. هرروز که میگذشت بیشترعاشقش میشدم. ولی افسوس که نمیتونستم بگم. اون سال گذشت و روزایی که نمیدیدمش برام مثل هزارروزمیگذشت وبعضی وقتا که بچه ها قرارمیگذاشتن بریم اردویی یا جایی تا صبح از ذوق دیدنش خوابم نمیبرد.

وسطای سال یه کارگاه در اختیارمون قرار گرفت که مدرکاش دست من بود. سال جدید که شروع شد فهمیدم فرهاد درسش تموم شده و دیگه نمیتونم ببینمش. یه روز که با بچه های  انجمن جلسه داشتیم وقتی وارد اتاق شدم خشکم زد. فرهاد امده بود که به بچه ها سربزنه اون روزیکی ازبهترین روزای من بود. وقتی که جلسه تمام شد  به سراغ من آمد و گفت: نمیخوای مدرک منو بدی. گفتم چرا ولی الان همراهم نیست. شماره ام روخواست ومنم بهش دادم. چند روزبعد فرهاد پیامک داده بود که فردا اگر میتونم بیام دنبالت ومدرکم رو بگیرم. فرداش آمد دنبالم وامانتیشودادم وگفت: اگر مشکلی نباشه برسوندم دانشگاه منم قبول کردم وباهاش رفتم. عصرکه کلاسم تمام شد آمده بود جلوی در ایستاده بود. سلام کرد وگفت: آمدم اینجا دنبالت چون که کارت داشم و گفتم که در حین رساندنت به خانه، باهات حرف بزنم.

در حین رانددگی گفت: پریا ببخشید ولی میخوام یه چیزی بگم فقط امیدوارم که ناراحت نشی. گفت: ازروزاولی که دیدمت عاشقت شدم وهرروزبدترازدیروزدیوانه وار دوستت دارم اگه ناراحت نمیشی باهم باشیم؟ من نتونستم چیزی بگم واقعا چی شده بود؟ خواب بودم یا بیدار؟ یعنی به عشقم رسیدم؟ نتونستم دیگه چیزی بگم فقط جلوی در ازش خداحافظی کردم و وقتی وارد خانه شدم مستقیما رفتم تو اتاقم. تا صبح بهش فکر کردم صبح پیامک داده بود: "امیدوارم ازم ناراحت نشده باشی ولی چیکارکنم که عاشقتم؟" چند روزبعد بهش جواب دادم وقبول کردیم که باهم باشیم برای همیشه نه یکی دو روز بلکه همه روزای عمرمون. هرروزباهم بودنمون قشنگ ترازدیروزش میشد. یک سال گذشت و ما باهم نامزد کردیم همه بهمون میگفتن لیلی ومجنون واقعی حتی استادا. عشقمون روتحسین میکردن چه روزهایی باهم داشتیم. من ترم آخرم بود وقراربود 25 بهمن روزعشق روزدلهای عاشق روزوالنتاین باهم عروسیمون روجشن بگیریم. همه چی خیلی خوب داشت پیش میرفت. 20 روزمونده بود تا بهم رسیدن وخیلی خوشحال بودیم.5 بهمن بود که امد خونمون گفت دوستام گفتن آخرین مسافرت مجردیم رو باهاشون برم اجازه میدی برم؟ مگه میتونستم بگم نه وقتی جونم براش درمیرفت؟

رفتن شیراز وتو حین مسافرتش روزی ده، دوازده بارتلفنی حرف میزدیم. رفت که ای کاش 10 سال باهام حرف نمیزد ولی اجازه نمیدادم. روز دهم بهمن بود گفت: فردا برمیگردم ومنم ازدلتنگی وخوشحالی دوباره دیدنش، در پوست خودم نمی گنجیدم. صبح ازخواب بیدارشدم وکارهام رو انجام دادم وخودم روحاضرکردم تا بیاد. تلفن رو برداشتم وبهش زنگ زدم ولی جواب نداد ساعت نزدیکه 5 عصربود وهرچی زنگ زدم جواب نداد که نداد. دیگه داشتم ازنگرانی میمردم که خواهرش زنگ زد داشت گریه میکرد گفتم فقط بگو که فرهاد خوبه. گفت: "ببخشید زن داداش ولی فرهاد دیگه نمیتونه با توباشه. پسر بدقولی نبوده ولی این دفعه روحرفش نموند. تو مسافرتش عاشق شده و نمیتونه دیگه باهات باشه گفتم آبجی چی میگی!؟ گفت: اگه باورت نمیشه بیا فلان بیمارستان هر دوتاشون روببین." 

توراه فقط گریه می کردم، رسیدم بیمارستان دیدم همه هستند نمیدونستم  چی شده بدو بدو رفتم پیش خواهرش گفتم چی شده؟ گفت فرهاد رو حلال کن که نمیتونه  دیگه باهات باشه آخی عاشق یکی دیگه شده اسمش فرشته است. البته بهش میگن عزراییل. این رو که شنیدم ازحال رفتم وقتی بهوش آمدم همه سیاه پوش بالاسرم بودند. وقتی به خودم آمدم، بالاسر فرهاد بودم. سفید پوش آرام خوابیده بود ولبخند قشنگش روهنوزداشت. آره فرهاد و من  که روزی قرارگذاشتیم برای همیشه پیش هم بمونیم، اون زیرحرفش زد و من رو تنها گذاشت. توراه برگشت نزدیکای همدان تصادف کردند وهر4 تن سر نشین خودرو باهم رفتن پیش خدا رفتند خانه ی ابدیشون. الان قرار ملاقات من وفرهاد هرروزپنجشنبه توی بهشت محمدیه با یه دسته گل سفید وکلی اشکهای من. ولی من هنوز نزدم زیرقولم با فرهاد و تاروزی که بلیط سفرم جور بشه تا برم پیشش فقط جای اون توقلبمه وحلقه ی عشق اون تودستمه. خیلی دوستت دارم عشقم. سالگرد جداییمون داره میرسه ولی یه لحظم ازتوفکرم بیرون نیستی.

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: شنبه 12 بهمن 1392برچسب:قرار عروسی در دنیای باقی (عاشقانه), | موضوع: <-CategoryName-> |

به هیچ چیز دنیا دل نبند

می گویند: روزی مولانا، شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد. شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسایل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟ مولانا حیرت زده پرسید: مگر تو شراب خوار هستی؟! شمس پاسخ داد: بلی. مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!! - حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.- در این موقع شب، شراب از کجا پیدا کنم؟!- به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.- با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.- پس خودت برو و شراب خریداری کن.- در این شهر همه مرا می شناسند، چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!- اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه می توانم غذا بخورم، نه صحبت کنم و نه بخوابم.

مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان می کند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد. تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمی کرد اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند. آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد. هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید.

در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد: "ای مردم! شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا می کنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است." آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد. مرد ادامه داد: "این منافق که ادعای زهد می کند و به او اقتدا می کنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه می برد!" سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد. زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند. 

در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد: "ای مردم بی حیا! شرم نمی کنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری می زنید، این شیشه که می بینید حاوی سرکه است زیرا که هر روز با غذای خود تناول می کند." رقیب مولوی فریاد زد: "این سرکه نیست بلکه شراب است." شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست. رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت، دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.

آنگاه مولوی از شمس پرسید: برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟ شمس گفت: برای این که بدانی آنچه که به آن می نازی جز یک سراب نیست، تو فکر می کردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی، با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل می رساندند. این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت. پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود .

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: پنج شنبه 10 بهمن 1392برچسب:به هیچ چیز دنیا دل نبند, | موضوع: <-CategoryName-> |

محبوب تر از پیامبر خدا

وقتی حضرت عیسی علیه السلام از خداوند در خواست کرد کسی را به او نشان دهد که نزد خدا محبوب تر از او باشد، خداوند عیسی را به پیرزنی که در کنار دریا زندگی می کرد راهنمایی نمود. وقتی عیسی علیه السلام به سراغ آن خانم آمد، دید در خرابه ای زندگی می کند وبا بدنی فلج و چشمانی نابینا در گوشه ای رها شده است. وقتی حضرت عیسی علیه السلام جلوتر رفت ودقّت کرد، دید پیرزن مشغول ذکری است: "الحَمدُ للهِ المُنعِمِ المُفضِلِ المُجمِلِ المُکرِمِ". "خدایا شکرت که نعمت دادی، کرم کردی، زیبایی دادی، کرامت دادی."

 

حضرت عیسی علیه السلام تعجب کرد که اوبا این بدن فلج که فقط دهانش کار می کند، چرا چنین ستایش می کند؟ با خود گفت که او از اولیای خداست ومن بی اجازه وارد خرابه شدم؛ برگردم، اجازه بگیرم وبعد داخل شوم. به دم خرابه بازگشت و گفت: "السَّلامُ علیکُ یا أَمةَ الله" پیرزن گفت: "وعلیک السَّلام یا روح الله". عیسی پرسید: خانم! مگر مرا می بینی؟ گفت: نه. پرسید: پس از کجا دانستی که من روح الله هستم؟ پیرزن گفت: همان خدایی که به تو گفت مرا ببین، به من هم گفت چه کسی می آید.

 

عیسی با اجازه آن خانم وارد خرابه شد وپرسید: خداوند به تو چه داده است که این قدر تشکر می کنی؟ تشکر تو برای چیست؟ پیرزن گفت: یا عیسی، آن چه به من داده بود از من گرفت، آیا همین طور پس گرفته است؟ آیا وقتی می خواست آن را از من بگیرد، به من نگاه کرد وپس گرفت؟ عیسی فرمود: آری، اوّل به تو نگاه کرده وبعد پس گرفته است. پیرزن گفت: من به همان نگاه او خوشم. خدا این نگاه رابه دیگری نداشته وبه من کرده است؛ پس جای شکر دارد.

 

چنین پیرزنی به خداوند وصل است در حالی که پیامبر هم نبود. در واقع استاد حضرت عیسی علیه السلام شد. اما وقتی برای ما مصیبتی پیش می آید، فکر می کنیم خدا با ما قهر کرده است در حالی که برخی از آن ها جبران گناهان ماست تا خداوند متعال در آخرت ما را عذاب نکند، برخی دیگر از گرفتاری ها به خاطر این است که از خدا غافل نشویم، برخی دیگر هم به خاطر این است که خدا دوستمان دارد و می خواهد به خاطر صبر بر مشکلات، پاداش بیشتری دریافت کنیم.

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: پنج شنبه 12 دی 1392برچسب:محبوب تر از پیامبر خدا, | موضوع: <-CategoryName-> |

بخت بیدار

روزی روزگاری نه در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میکرد بخت با من یار نیستو تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد. پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود. او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: ای مرد کجا می روی؟ مرد جواب داد: می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!

 

گرگ گفت: میشود از او بپرسی که چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناک می شوم؟ مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد. او رفت و رفت تا به مزرعه ای وسیع رسید که دهقانانی بسیار در آن سخت کار می کردند. یکی از کشاورزها جلو آمد و گفت: ای مرد کجا می روی؟ مرد جواب داد: می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست! کشاورز گفت: می شود از او بپرسی که چرا پدرم وصیت کرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی که در این زمین هیچ گیاهی رشد نمیکند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهکاری است؟ مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.

 

او رفت و رفت تا به شهری رسید که مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ. شاه آن شهر او را خواست و پرسید: ای مرد به کجا می روی؟ مرد جواب داد: می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست! شاه گفت: آیا می شود از او بپرسی که چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاکنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام؟ مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد. پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را که در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف کرد.

 

جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازها را با وی در میان گذاشت و گفت: از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر! و مرد با بختی بیدار باز گشت...  به شاه شهر نظامیان گفت: تو رازی داری که وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با مردم خود یک رنگ نبوده ای، در هیچ جنگی شرکت نمی کنی، از جنگیدن هیچ نمی دانی، زیرا تو یک زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد. و اما چاره کار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج کنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی که در جنگ ها فرماندهی کند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد. شاه اندیشید و سپس گفت: حالا که تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج کن تا با هم کشوری آباد بسازیم. مرد خنده ای کرد و گفت: بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر تو نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است! و رفت...

 

به دهقان گفت: وصیت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، که با وجود آن نه تنها تو که خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست. کشاورز گفت: پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم شریک شویم که نصف این گنج از آن تو می باشد. مرد خنده ای کرد و گفت: بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است! و رفت...

 

سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و سپس گفت: سردردهای تو از یکنواختی خوراک است اگر بتوانی مغز یک انسان کودن و تهی مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت! شما اگر جای گرگ بودید چکار می کردید؟ بله. درست است! گرگ هم همان کاری را کرد که شاید شما هم می کردید، مرد بیدار بخت قصه ی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد.

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: پنج شنبه 12 دی 1392برچسب:بخت بیدار, | موضوع: <-CategoryName-> |

مشکلی که به هیچ کس ربطی ندارد؟

موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست. مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود. موش لب هایش را لیسید و با خود گفت: " کاش یک غذای حسابی باشد." اما همین که بسته را باز کردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود. موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد. او به هرکسی که می رسید، می گفت: "توی مزرعه یک تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است..."


مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت: "آقای موش، برایت متأسفم. از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی، به هر حال من کاری به تله موش ندارم، تله موش هم ربطی به من ندارد." میش وقتی خبر تله موش را شنید، صدای بلند سرداد و گفت: "آقای موش من فقط می توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی، چون خودت خوب می دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود."

 

موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر، سری تکان داد و گفت: "من که تا حالا ندیده ام یک گاوی توی تله موش بیفتد.!" او این را گفت و زیر لب خنده ای کرد ودوباره مشغول چریدن شد. سرانجام، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد، چه می شود؟

 

در نیمه های همان شب، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود، ببیند. او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده، موش نبود، بلکه یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود. همین که زن به تله موش نزدیک شد، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه برگشت، هنوز تب داشت. زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود، گفت: "برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست." مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید.

 

اما هرچه صبر کردند ، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد، میش را هم قربانی کند تا باگوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد. روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد. تا این که یک روز صبح، در حالی که از درد به خود می پیچید، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاک سپاری او شرکت کردند. بنابراین ، مرد مزرعه دار مجبور شد، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند. حالا، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند!

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: پنج شنبه 12 دی 1392برچسب:مشکلی که به هیچ کس ربطی ندارد؟, | موضوع: <-CategoryName-> |

این وبلاگ و زدم فقط به سلامتیه

به سلامتی بیل! که هرچه ‌ قدر بره تو خاک، بازم برّاق‌ تر می‌شه.

به سلامتی سیم خاردار! که پشت و رو نداره.

به سلامتی اونی که بی کسه ولی ناکس نیست.

به سلامتی اونی که باخت تا رفیقش برنده باشه.

به سلامتی دریا! که ماهی گندیده‌هاشو  دور نمی‌ ریزه...

به سلامتی آسمون که با اون همه ستاره اش یه ذره ادعا نداره.

به سلامتی میخی که هرچی توسرش زدن خم نشد.

به سلامتی اون پدر و مادر هایی که خودشون با شکمه خالی خوابیدن که بچه هاشون سیر بخوابن.

به سلامتی اون دختر بچه ای که قدش به شیشه ی پرادو نرسید لاستیکشو پاک کرد.

به سلامتی کسی که دید تو تاکسی بغلیش پول نداره به راننده گفت: پول خورد ندارم کرایه همه رو حساب کن

به سلامتی همه اونایی که نه جایی واسه موندن دارن نه پایی واسه رفتن.

به سلامتی همه اونهایی که همیشه تو جمع میگن و میخندن ولی دو دقیقه که باهاشون تنهایی حرف بزنی میفهمی یه دنیا غصه دارند.

به سلامتی دیوار که مرد و نامرد بهش تیکیه میزنن.

به سلامتی اونایی که هر چی شکستن، دل نشکستن.

به سلامتی اون کسی که میدونه ولی همیشه ساکت می مونه.

به سلامتی مدادهای مداد رنگی که تا آخرین ذره وجودشون یه رنگ میمونن.

به سلامتی شب که زشتی های روز رو تو خودش محو میکنه...

به سلامتی خدا که هر وقت باهاش گل یا پوچ بازی کنی برنده ای چون همیشه دو دستش پره!!

به سلامتی پاک کن که به خاطر اشتباه دیگران خودشو کوچیک میکنه.

به سلامتی دوست نازنینی که گفت: قبر منو خیلی بزرگ بسازین.... چون یه دنیا ارزو با خودم به گور میبرم.....!

به سلامتی رفیقی که تو رفاقت کم نذاشت ولی کم برداشت تا رفیقش کم نیاره.

به سلامتی "کافری" که همه را به کیش خود پندارد، نه " مومنی" که خود را از دیگران برتر می بیند..

به سلامتی آدم برفی، که از خجالت آب شد وقتی دید دختر بچه ای از گرسنگی به هویج روی دماغش زل زده.

به سلامتی کوله پشتی خودم که همیشه کنارم است، حتی زمانی که من خسته ام.

به سلامتی اونایی که روز قیامت فقط زمین ازشون شاکیه اونم بخاطر سنگینی معرفتشون!

به سلامتی جوجه رنگی ها که وقتی‌ بزرگ میشن همشون یه رنگ میشن!

به سلامتی لحظه هایی که ارزش واقعیشو نفهمیدیم؛ رفتن و وقتی فهمیدیم که شدن خاطره …!

به سلامتی بی سوادی که می گفت: "عشق چهار حرفه" و همه مسخرش کردن! ولی برگشت گفت: رفیق رو عشقه!

به سلامتی کلاغ که آزادی رو به زیبایی ترجیح داد.

به سلامتی اونایی که درد و دل همه رو گوش میدن اما معلوم نیست خودشون کجا درد ودل میکنن....

به سلامتی عاشقی که ازش پرسیدن چرا ناراحتی؟ گفت تاحالا پشت ماشین عروس عشقت بوق زدی؟

به سلامتی دیگ که خودشو سیاه میکنه تا مردمو سیر کنه. نه اون کسی که مردمو سیاه میکنه تا خودشو سیر کنه...

به سلامتی پدری که لباس خاکی و کثیف می پوشه می ره کارگری، برای سیر کردن شکم بچه اش، اما بچه اش خجالت می کشه به دوستاش بگه این پدرمه…

به سلامتی کاج که تو اوج یخ بندون زمستون ذات سبزش رو نشون میده وگرنه تو تابستون که هر علف هرزی ادعای سبزی داره...

به سلامتی اونایی که هم دل دارن و هم معرفت اما کسی رو ندارن!

به سلامتی اونی که سیگار نمیکشه چون یه عمره داره از زندگی میکشه!

به سلامتی دریا! نه به خاطر بزرگیش واسه یک رنگیش!

به سلامتی کلاغ قصه ها که خسته راهه و هیچوقت به خونش نمیرسه !!!

به سلامتی سیگارم که بهم یاد داد عاقبت سوختن واسه یه نفر، زیر پا له شدنه!

به سلامتی همه اونایی که به قله رسیدند ولی هم نوعانشون رو پله نکردند…

ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺁﺩﻣﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭﻭﻥ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﻫﺎﺷﻮﻥ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺧﯿﺲ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺯﻝ ﺯﺩﻥ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﻮﻥ ﺯﻧﺪﮔﯿﺸﻮﻥ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺧﺪﺍ ﯾﻪ ﭼﺘﺮﯼ ﺑﺎﻻ ﺳﺮﺷﻮﻥ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻩ!

به ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﻌﻠﻮﻟﯽ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ: ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﻣﻨﻮ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ ﯾﻪ ﺟﻤﻠﻪ ﻣﯿﮕﻪ: ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ!!!

به سلامتی اون پیرمردی که وقتی‌ ازش پرسیدن عشق چیست گفت همونی که منو پیر کرد!

به سلامتی چشمی که چشم ما رو روی همه چشما بست!

به ﺳﻼﻣﺘﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮﯼ ﮐﻪ ﺻﺎحب ﮐﺎﺭش ﺑﻪ ﻧﺎﺣﻖ ﺯﺩ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﺶ؛ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﻟﺒﺎﺳﺸﻮ ﻋﻮض ﮐﻨﻪ ﺑﺮﻩ ﺧﻮﻧﻪ اما ﯾﺎﺩ ﺧﺮﺝ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﺮﯾﻀﺶ ﺍﻓﺘﺎﺩ، ﯾﺎﺩ ﺍﺟﺎﺭﻩ ﺧﻮﻧﻪ، ﺟﻬﯿﺰﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮش، ﺷﻬﺮﯾﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﭘﺴﺮﺵ... ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﺻﺎحب ﮐﺎﺭﺵ ﮔﻔت ببخشید...

ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ دختری ﮐﻪ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺷﯿﺸﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﻭ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻧﺎﺭﻧﺠﯽ ﺩﺭﺣﺎﻝ ﺗﻤﯿﺰﮐﺮﺩﻥ ﺧﯿﺎﺑﻮﻧﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﮔﻔﺖ ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ ﭘﺪﺭ ﻣﻦ ﺭﻭﺯﯼ ﺣﻼﻝ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﻣﯿﺎﺭﻩ

به سلامتی کسی که میاد سر خاکمون اما نمیتونیم جلوش بلند شیم،اما خاک زیر پاشیم!

به سلامتی اونایی که قلبشون یه ویلای اختصاصی برای یه " نفره" نه یه هتل بی‌ ستاره برای هر "رهگذر"!

به سلامتی اونایی که بال پرواز دارن... ولی شوق پروازو ازشون گرفتن ...!

به سلامتی دوستایی که وفاداریشونو "زمان" ثابت کرده ..نه "زبان"

به سلامتی همه نگفته هایی که همیشه نگفته می مونه.....

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: چهار شنبه 11 دی 1398برچسب:این وبلاگ و زدم فقط به سلامتیه, | موضوع: <-CategoryName-> |

آیا شیطان وجود دارد؟

استاد دانشگاه با این سوال شاگردانش را به یک چالش ذهنی کشاند: آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟ شاگردی با قاطعیت پاسخ داد: بله او خلق کرد. استاد پرسید: آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟ شاگرد پاسخ داد: بله آقا. استاد گفت: اگر خدا همه چیز را خلق کرد، پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر صفات ماست، خدا نیز شیطان است! شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست. شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟ استاد پاسخ داد: البته. شاگرد ایستاد و پرسید: استاد، سرما وجود دارد؟ استاد پاسخ داد: این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟  شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.

 

مرد جوان گفت: در واقع آقا، سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (۴۶۰- F) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد.

 

شاگرد ادامه داد: استاد تاریکی وجود دارد؟ استاد پاسخ داد: البته که وجود دارد شاگرد گفت: دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکی هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد.


در آخر مرد جوان از استاد پرسید: آقا، شیطان وجود دارد؟ زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. این ها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست.

 

و آن شاگرد پاسخ داد: شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریکی که در نبود نور می آید. نام مرد جوان یا آن شاگرد تیز هوش چیزی نبود جز، آلبرت انیشتن !

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: چهار شنبه 11 دی 1392برچسب:آیا شیطان وجود دارد؟, | موضوع: <-CategoryName-> |

هر چی هستی قانع باش وگرنه

روستایی فقیری که از تنگدستی و سختی معیشت جانش به لب رسیده بود، نزد آخوند ده رفت و گفت: آملا، فشار زندگی آنقدر مرا در تنگنا قرار داده که به فکر خودکشی افتاده ام. از روی زن و بچه هایم خجالت می کشم، زیرا حتی قادر به تامین نان خالی برای آنان نیستم. با زن، شش فرزند قد و نیم قد، مادر و خواهرم در یک اتاق کوچک مخروبه زندگی می کنیم، که با هر نم باران آب به داخل آن چکه می کند. این اتاق آنقدر کوچک است که شب وقتی چسبیده به هم در آن می خوابیم، پای یکی دو نفرمان از درگاه بیرون می ماند. دیگر ادامه این وضع برایم قابل تحمل نیست… پیش تو، که مقرب درگاه خدا هستی، آمده ام تا نزد او شفاعت کنی که گشایشی در وضع من و خانواده ام حاصل شود. آخوند پرسید: از مال دنیا چه داری؟ روستایی گفت: همه دار و ندارم یک گاو، یک خر، دو بز، سه گوسفند، چهار مرغ و یک خروس است.

 

آخوند گفت: من به یک شرط به تو کمک می کنم و آن این است که قول بدهی هرچه گفتم انجام بدهی. روستایی که چاره ای نداشت، ناگزیر شرط را پذیرفت و قول داد…. آخوند گفت: امشب وقتی خواستید بخوابید باید گاو را هم به داخل اتاق ببری. روستایی برآشفت که: آملا، من به تو گفتم که اتاق آنقدر کوچک است که حتی من و خانواده ام نیز در آن جا نمی گیریم. تو چگونه می خواهی که گاو را هم به اتاق ببرم؟! آخوند گفت: فراموش نکن که قول داده ای هر چه گفتم انجام دهی وگرنه نباید از من انتظار کمک داشته باشی.

 

 

صبح روز بعد، روستایی پریشان و نزار نزد آخوند رفت و گفت: دیشب هیچ یک از ما نتوانستیم بخوابیم. سر و صدا و لگداندازی گاو خواب را به چشم همه ما حرام کرد. آخوند یکبار دیگر قول روستایی را به او یادآوری کرد و گفت: امشب علاوه بر گاو، باید خر را نیز به داخل اتاق ببری. چند روز به این ترتیب گذشت و هر بار که روستایی برای شکایت از وضع خود نزد آخوند می رفت، او دستور می داد که یکی دیگر از حیوانات را نیز به داخل اتاق ببرد تا این که همه حیوانات هم خانه روستایی و خانواده اش شدند! روز آخر روستایی با چشمانی گود افتاده، سراپای زخمی و لباس پاره نزد آخوند رفت و گفت که واقعا ادامه این وضع برایش امکان پذیر نیست! 

 

آخوند دستی به ریش خود کشید و گفت: دوره سختی ها به پایان رسیده و به زودی گشایشی که می خواستی حاصل خواهد شد. پس از آن به روستایی گفت که شب گاو را از اتاق بیرون بگذارد! ماجرا در جهت معکوس تکرار شد و هر روز که روستایی نزد آخوند می رفت، این یک به او می گفت که یکی دیگر از حیوانات را از اتاق خارج کند تا این که آخرین حیوان، خروس نیز بیرون گذاشته شد. روز بعد وقتی روستایی نزد آخوند رفت، آخوند از وضع او سئوال کرد و روستایی گفت: خدا عمرت را دراز کند آملا، پس از مدتها، دیشب خواب راحتی کردیم. به راستی نمی دانم به چه زبانی از تو تشکر کنم. آه که چه راحت شدیم

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: جمعه 6 دی 1392برچسب:هر چی هستی قانع باش وگرنه, | موضوع: <-CategoryName-> |

بهلول و ابو حنیفه

روزى بهلول از مجلس درس ابوحنيفه گذر مى كرد او را مشغول تدريس ديد و شنيد كه ابوحنيفه مى گفت حضرت صادق عليه السلام مطالبى ميگويد كه من آنها را نمى پسندم اول آنكه شيطان در آتش جهنم معذب خواهد شد در صورتيكه شيطان از آتش خلق شده و چگونه ممكن است بواسطه آتش عذاب شود دوم آنكه خدا را نمى توان ديد و حال اينكه خداوند موجود است و چيزيكه هستى و وجود داشت چگونه ممكن است ديده نشود سوم آنكه فاعل و بجا آورنده اعمال خود بنى آدمند در صورتيكه اعمال بندگان بموجب شواهد از جانب خداست نه از ناحيه بندگان.

بهلول همين كه اين كلمات را شنيد كلوخى برداشت و بسوى ابوحنيفه پرت كرده و گريخت اتفاقا كلوخ بر پيشانى ابوحنيفه رسيد و پيشانيش را كوفته و آزرده نمود ابوحنيفه و شاگردانش از عقب بهلول رفتند و او را گرفته پيش خليفه بردند بهلول پرسيد از طرف من بشما چه ستمى شده است؟ ابوحنيفه گفت كلوخى كه پرت كردى سرم را آزرده است بهلول پرسيد آيا ميتوانى آن درد را نشان بدهى ابوحنيفه جواب داد مگر درد را مى توان نشان داد بهلول گفت اگر بحقيقت دردى در سر تو موجود است چرا از نشان دادن آن عاجزى و آيا تو خود نمى گفتى هر چه هستى دارد قابل ديدن است و از نظر ديگر مگر تو از خاك آفريده نشده اى و عقيده ندارى كه هيچ چيز به هم جنس خود عذاب نمى شود و آزرده نمى گردد آن كلوخ هم از خاك بود پس بنا بعقيده تو من ترا نيازرده ام از اينها گذشته مگر تو در مسجد نميگفتى هر چه از بندگان صادر شود در حقيقت فاعل خداوند است و بنده را تقصير نيست پس از اين كلوخ هم از طرف خداوند بر سر تو وارد شده و مرا تقصيرى نيست. ابوحنيفه فهميد كه بهلول با يك كلوخ سه غلط و اشتباه او را فاش كرد در اين هنگام هارون الرشيد خنديد و او را مرخص نمود.

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: شنبه 2 آذر 1392برچسب:بهلول و ابو حنیفه, | موضوع: <-CategoryName-> |

راه بهشت

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می کشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.

پیاده‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز میشد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. مسافرر رو به مرد دروازه‌بان کرد: روز به خیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟ دروازه‌بان: روز به خیر، اینجا بهشت است. مسافر: چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم. دروازه‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: می توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان میخواهد بنوشید.مسافر: اسب و سگم هم تشنه‌اند. نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است. مسافر خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.

مسافر گفت: روز به خیر. مرد با سرش جواب داد. مسافر: ما خیلی تشنه‌ایم. من، اسبم و سگم. مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می خواهید آب بنوشید. مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرو نشاندند. مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، میتوانید برگردید. مسافر پرسید: فقط می خواهم بدانم نام اینجا چیست؟ مرد: بهشت مسافر: بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است! مرد: آنجا بهشت نیست، دوزخ است. مسافر حیران ماند: باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود! مرد: کاملأ برعکس، در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند. چون تمام آن هایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند…

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: جمعه 1 آذر 1392برچسب:راه بهشت, | موضوع: <-CategoryName-> |

خدا حافظ عزیزم

وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم. یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟ از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می‌سوخت.

با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می‌تواند خانه، ماشین، و 30% از سهم کارخانه‌ام را بردارد. نگاهی به برگه‌ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که 10 سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبه‌ای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمی‌توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفته‌ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم‌ تر و واضح‌ تر شده بود.

روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی می‌نویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم. صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمی‌خواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمی‌خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود. برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر می‌کردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابل‌ تحمل‌ تر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم.

درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقه‌ام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقه‌ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد. از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازه‌ کاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود 10 متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.

در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت‌ تری داشتیم. به سینه من تکیه داد. می‌توانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده‌ام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروک‌های ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کرده‌ام. در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که 10 سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقه‌ام نگفتم. هر چه روزها جلوتر می‌رفتند، بغل کردن او برایم راحت‌تر می‌شد. این تمرین روزانه قوی‌ترم کرده بود!

یک روز داشت انتخاب می‌کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس‌هایم گشاد شده‌اند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می‌ توانستم اینقدر راحت‌ تر بلندش کنم. یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصه‌هاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم. همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می‌ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان.

اما وزن سبک‌ تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی می‌توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردم و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می‌ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله‌ها بالا رفتم. معشوقه‌ ام که منشی‌ ام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمی‌خواهم طلاق بگیرم.

او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمی‌خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته‌کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا می‌فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه‌ام احساس می‌کرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پله‌ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گل‌فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می‌کنم و از اتاق بیروم می‌آورمت.

شب که به خانه رسیدم، با گلها دست‌هایم و لبخندی روی لبهایم پله‌ها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماه‌ها بود که با سرطان می‌جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه‌ام بودم که این را نفهمیده بودم. او می‌ دانست که خیلی زود خواهد مرد و می‌خواست من را از واکنش‌های منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم.

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: شنبه 4 آبان 1392برچسب:خدا حافظ عزیزم, | موضوع: <-CategoryName-> |

پسرک سیاه پوست و مرد بادکنک فروش

در یک شهربازی پسرکی سیاه پوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد. بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از کودکان را که برای خرید بادکنک به والدینشان اصرار می کردند را جذب خود کرد. سپس یک بادکنک آبی و همین طور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را به تناوب و با فاصله رها کرد. بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند.

پسرک سیاه پوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود! تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید: ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت؟ مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت:

پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد. دوست عزیز من، زندگی هم همین طور است و چیزی که باعث رشد آدمها می شود رنگ و ظاهر آنها نیست. مهم درون آدم هاست که تعیین کننده مرتبه و جایگاهشان است و هرچقدر ذهنیات ارزشمندتر باشند، جایگاه والاتر و شایسته تری نصیب آدم می شود.

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: شنبه 20 مهر 1392برچسب:پسرک سیاه پوست و مرد بادکنک فروش, | موضوع: <-CategoryName-> |

آب، نمک، زندگی

روزی مریدی از استادش خواست درسی به او بدهد، استاد رو به مرید کرد و گفت: یک کیسه نمک برای من بیاور بعد مشتی نمک را داخل لیوانی نیمه پر از آب ریخت و از او خواست تا آن را سر بکشد. مرید به سختی، حتی نتوانست جرعه ای از آنرا فرو دهد. استاد پرسید: مزه اش چطور بود؟ مرید پاسخ داد: بی اندازه شور... اصلا نمی شد خوردش.


استاد از مرید خواست مشتی به همان اندازه و از همان نمک بردارد و او را همراهی کند. مسیری را رفتند تا کنار یک دریاچه آب شیرین رسیدند... و بعد از او خواست نمک ها را داخل دریاچه بریزد، بعد یک لیوان از آب دریاچه برداشت و به دست مرید داد و از او خواست آنرا بنوشد مرید به راحتی تمام آب لیوان را به یک جرعه سر کشید. استاد دوباره از مزه آب لیوان پرسید مرید پاسخ داد: خیلی معمولی بود... اصلا شور نبود. استاد پرسید: مگر نمک، همان نمک و همان مقدار نبود؟ پس چرا شور نبود؟ ... و ادامه داد


رنج و سختی که روزگار در طول زندگی در مقابل تو قرار می دهد، درست مثل همین یک مشت نمک است. هر چقدر قدرت پذیرش و روح تو بزرگ تر می شود، قدرت تحمل و ظرفیت تو بالاتر می رود و می توانی راحت تر، در فراز و نشیب زندگی، بدون آنکه دچار رنج و اندوه شوی، طی مسیر کنی. ماموریت تو این است که در طول زندگی از لیوان آب  به دریا تبدیل شوی

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: شنبه 20 مهر 1392برچسب:آب، نمک، زندگی, | موضوع: <-CategoryName-> |

یک راه برای فرو نشاندن خشم پدر (طنز)

پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود " پدر". با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند: .....

 

پدر عزیزم: با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم، من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی رویارویی با مادر و تو رو بگیرم، من احساسات واقعی رو با ماریا پیدا کردم، او واقعا معرکه است، اما می دانستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش، لباسهای تنگ موتورسواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره، این فقط یه احسسات نیست...

 

ماریا به من گفت می تونیم شاد و خوشبخت بشیم، اون یکی تریلی توی جنگل داره و کلی هیزم برای تمام زمستون، ما یک رویای مشترک داریم برای داشتن تعدادی بچه، ماریا چشمان من رو به حقیقت باز کرد که ماریجونا واقعا به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون می کاریم و برای تجارت با کمک آدمای دیگه که تو مزرعه هستن، برای معامله با کوکائین و اکستازی احتیاج داریم، فقط به اندازه مصرف خودمون، در ضمن دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه و ماریا بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره. نگران نباش پدر من 15 سالمه و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز مطمئنم که برای دیدار تون بر می گردم و اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی. با عشق پسرت جان

 

پاورقی، پدر هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نبود من بالا هستم خونه دوستم تامی فقط می خواستم بهت یاداوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روی میزمه دوستت دارم هر وقت برای اومدن به خونه امن بود بهم زنگ بزن.

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: شنبه 20 مهر 1392برچسب:یک راه برای فرو نشاندن خشم پدر (طنز), | موضوع: <-CategoryName-> |

حسرت از دست رفتن رو نخور

ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار می رفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد... این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.

 

در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است!آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود... پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند و لذا از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند!!!

 

پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می بردناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ می بینی چقدر زیباست؟!! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟!! حیرت آور است!!! من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!!


پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی؟!!!!!! 
چطور میتوانی؟! من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟پدر گفت: پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید. مامورین هم که تمام تلاششان را می کنند. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد…! در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فکر می کنیم! الآن موقع این کار نیست! به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت!!

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: شنبه 20 مهر 1392برچسب:حسرت از دست رفتن رو نخور, | موضوع: <-CategoryName-> |

در انتظار مرگ

حالش خیلی عجیب بود. فهمیدم با بقیه فرق میکنه. گفت: یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه. گفتم: چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم. گفت: دارم میمیرم. گفتم: یعنی چی؟ گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه. گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟ گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد. گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده. با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟ فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گولش زد. گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟

 

گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم. از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن، تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم. خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم، اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت. خیلی مهربون شدم. دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد. با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه.

 

سرتونو درد نیارم، من کار میکردم اما حرص نداشتم. بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم. ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم. گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم، مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم. الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم. حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟ گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه. آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر. داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟ گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!! یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟ گفت: بیمار نیستم! هم کفرم داشت در میومد و هم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟ گفت: فهمیدم مردنیم. رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه، گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند: نه! خلاصه ما رفتنی هستیم. کی ش فرقی داره مگه؟ باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد.

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: جمعه 19 مهر 1392برچسب:در انتظار مرگ, | موضوع: <-CategoryName-> |

نفس انجام کار

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به سوی مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.

در راه مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: "من دیدم شما در راه مسجد دو بار به زمین افتادید." از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.

مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند. مرد دوم پاسخ داد: "من شیطان هستم." مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح می دهد: "من شما را در راه به سوی مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم."

وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و دوباره به سوی مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به سمت مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: جمعه 15 شهريور 1392برچسب:نفس انجام کار , | موضوع: <-CategoryName-> |

همانی که هستی، بهترینی

روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد. در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان.

مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم! در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.

او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند. پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد. کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد.

ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است! 

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: سه شنبه 29 مرداد 1392برچسب:همانی که هستی، بهترینی, | موضوع: <-CategoryName-> |

آواز جغد پیر

جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میکرد. رفتن و رد پای آن را. و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند. جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود.

او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکر می کرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد. روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را که شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می کنی. دوستت ندارند. می گویند بد یمنی و بد شگون و جز خبر بد، چیزی نداری.

قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند. سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان کنگره های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است. جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند. خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن که می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ. جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و آنکس که می فهمد، می داند آواز او پیغام خداست. 

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: سه شنبه 29 مرداد 1392برچسب:آواز جغد پیر, | موضوع: <-CategoryName-> |

دانه ای که سپیدار شد

دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید. سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه ی کوچک بود. دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه. گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشم ها می گذشت. گاهی خودش را روی زمینه ی روشن برگ ها می انداخت و گاهی فریاد می زد و می گفت: من هستم، من این جا هستم. تماشایم کنید. اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره هایی که به چشم آذوقه ی زمستان به او نگاه می کردند، کسی به او توجه نمی کرد.

دانه خسته بود از این زندگی، از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود. یک روز رو به خدا کرد و گفت: نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچکس نمی آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می آفریدی. خدا گفت: اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آن چه فکر می کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می خواهی به چشم بیایی، دیده نمی شوی. خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی.

دانه ی کوچک معنی حرف های خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. رفت تا به حرف های خدا بیشتر فکر کند. سالهای بعد دانه ی کوچک، سپیداری بلند و باشکوه بود که هیچکس نمی توانست ندیده اش بگیرد؛ سپیداری که به چشم همه می آمد.

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: سه شنبه 29 مرداد 1392برچسب:دانه ای که سپیدار شد, | موضوع: <-CategoryName-> |

یک ساعت ویژه

مرد دیروقت از سرکار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود. پسر گفت: سلام بابا یه سوال از شما بپرسم؟؟ پدر گفت: بله حتما چه سوالی؟؟؟ پسر گفت: بابا شما برای هر ساعت کار چه قدر حقوق میگیری؟؟؟؟؟؟

پدر پاسخ داد: چرا چنین سوالی می پرسی؟؟؟ پسر: فقط می خواهم بدانم.... پدر گفت: خوب 20 دلار پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود آه کشید بعد به مرد نگاه کرد و گفت: می شود به من 10 دلار قرض بدهید؟؟؟ پدر: اگر دلیلت برای رسیدن این سوال این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری کاملا در اشتباهی. تو خیلی خودخواهی.. پسر به اتاقش رفت. مرد که کم کم آرام شده بود به اتاق پسرش رفت و گفت: بیا پسرم این 10 دلاررا بگیر...

پسر با خوشحالی پول را از پدر گرفت و چند اسکناس دیگر نیز از زیر بالش خود ارام در آورد. پدر بازهم عصبانی شد و گفت با اینکه پول داشتی چرا دوباره درخواست پول کردی؟؟؟ پسر کوچولو که حالا 20 دلار داشت گفت: برای این که پولم کافی نبود ولی حالا 20 دلار دارم ... آیا می توانم یک ساعت از کار شما را بگیرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم!!!!!!!!

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:یک ساعت ویژه, | موضوع: <-CategoryName-> |

ظلم، ظلم میاره

روزی شعبی، حجاج را از ظلم و ستم تحذیر و به عدل و داد ترغیب میکرد. حجاج نیز دیناری طلا برداشت، وزن و عیار آن را سنجیده و به دست شعبی داد و گفت: پیش صراف ها ببر و از وزن و عیار این دینار سوال کن. شعبی نزد چندین صراف رفت. هر یک به طمع این که دینار را میخواهد به او بفروشد چیزی گفت. یکی میگفت: کم عیار است، دیگری می گفت کم وزن است و هر کدام نقصی برای آن قائل می شدند.

شعبی نزد حجاج آمد و جریان را شرح داد. حجاج گفت: در فلان محله و فلان کوچه خانه ای به این نشان هست، آن جا برو و در بزن. از صاحب خانه وزن و عیار دینار را جویا شو. شعبی رفت و دینار را به صاحب خانه داد، آن مرد نگاه کرد و گفت: از نظر وزن و عیار تمام است چنانچه بخواهی بجایش درهم نقره میدهم. شعبی پرسید: از حجاج به تو ظلمی رسیده است؟ پاسخ داد: نه، بلکه در زمان او راحت هستم و ظلم دیگران را نیز از من دفع میکند. شعبی در شگفت شد، نزد حجاج آمد و گفتار آن مرد را برایش بازگو کرد.

حجاج گفت: چون مردم بر یکدیگر ستم روا دارند خداوند کسی را بر آنها مسلط میکند که بر آنها ستم کند. کسی که به احدی ظلم نکند هیچ کس بر او ستم نخواهد کرد. اگر این طایفه با خدای خود راست بودند و شرط بندگی را به جای می آوردند هرگز به رنجانیدن آنها موفق نمی شوم.

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: جمعه 18 مرداد 1392برچسب:ظلم، ظلم میاره, | موضوع: <-CategoryName-> |

خدا در سه چهره

پیرزنی در خواب، خدا رو دید و به او گفت: (( خدایا من خیلی تنهام. آیا مهمان خانه من می شوی؟)) خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد رفت. پیرزن از خواب بیدار شد با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود پخت. سپس نشست و منتظر ماند. چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد.

پیر زن با عجله به طرف در رفت آن را باز کرد پیر مرد فقیری بود. پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد. پیر زن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.

نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد. پیر زن دوباره در را باز کرد. این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد. پیر زن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه بر گشت.

نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا در آمد. این بار نیز پیرزن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد. پیر زن که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیر زن را دور کرد.

شب شد ولی خدا نیامد پیرزن نا امید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید. پیرزن با ناراحتی گفت: ((خدایا مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی اومد؟)) خدا جواب داد: بله من سه بار آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی............

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: چهار شنبه 16 مرداد 1392برچسب:خدا در سه چهره, | موضوع: <-CategoryName-> |

یک تیر و سه نشان

روزی یک مردی کار خوبی کرده بود، یه جنی بهش گفته بود که بخاطر این کار خوبی که انجام دادی برو فردا بیا و یه آرزو کن، اون رو برآورده میکنم. رفت پیش زنش بهش قضیه رو گفت، زنش گفت: میدونی که ما الان 16، 17 ساله که اجاقمون کوره. بهش بگو یه لطفی بکنه و از خدا بخواد یه بچه ای به ما بده.

رفت پیش مادرش و قضیه رو گفت و گفت که زنش چی میگه. مادرش گفت: مادر جان، من الان 40، 50 ساله نابینا هستم. به زنت بگو خدا به شما بچه میده. به جنه بگو که من چشم بده تا این چند روز باقی مونده دنیا رو بتونم همه جارو ببینم.

رفت پیش پدرش و گفت یه همچین قضیه ای هست و زنم اینو میگه، مادرم هم اینو میگه.پدرش گفت: والا بابا، خدا به شما اون بچه رو میده، مادرتم این چند روز دنیا کور بمونه، بقیه دنیا براش چیچیه؟!

من بیچاره رو بگو نه خونه ای دارم نه پولی دارم، بهش بگو یه پولی بهم بده.

هر چه فکر کرد که اولویت رو بدم به زنم، مادرم و یا پدرم. کدوم اهمیت بیشتری داره؟

نشست فکر کرد، فردا رفت به جنه گفت: آرزو دارم که مادرم بچمو توی گهواره ی پر از طلا ببینه.

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: چهار شنبه 16 مرداد 1392برچسب:یک تیر و سه نشان, | موضوع: <-CategoryName-> |

کشف اسرار زنانه

یك بنده خدایی كنار اقیانوس قدم می زد و زیر لب دعایی را هم زمزمه می كرد. نگاهی به آسمان آبی و دریای لاجوردین و ساحل طلایی انداخت و گفت: خدایا میشه تنها آرزوی مرا برآورده كنی؟ ناگهان ابری سیاه آسمان را پوشاند و رعد وبرقی در گرفت ودر هیاهوی رعد و برق صدایی از عرش اعلی به گوش رسید كه می گفت: چه آرزویی داری بنده محبوب من؟

مرد سرش را به آسمان بلند كرد و ترسان ولرزان گفت ای خدای كریم از تو می خواهم جاده ای بین كالیفرنیا و هاوایی بسازی كه هر وقت دلم خواست در این جاده رانندگی كنم. از جانب خدای متعال ندایی رسید كه ای بنده من، من تورا به خاطر وفاداری ات دوست می دارم و می توانم خواهش تورا برآورده كنم. اما هیچ میدانی انجام تقاضای تو چقدر دشوار است؟هیچ میدانی كه باید ته اقیانوس آرام را آسفالت كنم؟هیچ می دانی كه چقدر باید آهن وسیمان وفولاد مصرف شود؟ من همه این آرزوها را می توانم انجام دهم اما تو نمی توانی آرزوی دیگری بكنی؟

مرد مدتی به فكر فرو رفت و بعد گفت: ای خدای من! من از كار زنان سر در نمی آورم. می شود به من بفهمانی كه زنان چرا می گریند؟ می شود به من بفهمانی كه احساس درونی شان چیست؟ اصلا می شود به من بفهمانی كه چگونه می توان زنان را خوشحال كرد؟

صدایی از جانب باری تعالی آمد كه: ای بنده من! آن جاده ای كه خواسته ای، دو بانده باشد یا چهار بانده؟

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: چهار شنبه 16 مرداد 1392برچسب:کشف اسرار زنانه , | موضوع: <-CategoryName-> |

زن با هوش

مردی تمام عمر خود رو صرف پول درآوردن و پس انداز کردن نموده و فقط مقداری بسیار اندکی از در آمدش را صرف معاش خود می کرد و در واقع همسر خود را نیز در این مکنت و بدبختی با خود شریک نموده بود.

تا اینکه روزی از روزها او به بستر مرگ افتاد و دیگر برایش مسلم گردید که حتما رفتنی است. بنابراین در لحظات آخر، همسرش را نزد خود خواند. از او خواست در آخر عمری قولی برای او بدهد و آن این بود که تمامی پول هایش را داخل صندوقی گذاشته و در کنار جسد وی در تابوت قرارداده تا او بتواند در آن دنیا آنها را خرج کند. همسرش در حالی که با نگاهی شفقت انگیز به شوهر در حال نزع می نگریست، قسم خورد که به قولش وفا کند.

در روز تشییع و درست وقتی که تمامی مقدمات فراهم شده بود و مامورین گورستان می خواستند میخ های تابوت را بکوبند، زن فریادی کشید و گفت: "صبر کنید یک سفارش او مانده که باید به اجرا بگذارم". سپس کیسه سیاهی را از کیفش بیرون آورده و آن را داخل صندوق کوچک درون تابوت قرار داد.
خواهر خانم که از شرح ما وقع خبردار بود با لحنی سرزنش آمیز به همسر متوفی گفت: "مگه عقل از سرت پریده؟ این چه کاری بود که کردی؟ آخه شوهرت اون پول ها رو چه جوری میتونه تو اون دنیا خرج کنه؟"

زن پاسخ داد: "من فردی با ایمان هستم و قولی را که به همسرم دادم هیچ وقت فراموش نکرده ام. اما برای راحتی او، تمامی پول ها رو به حساب خودم واریز کردم و براش یه چک صادر کردم که بعد از نقد کردنش، بتونه خرجشون کنه".

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: سه شنبه 15 مرداد 1392برچسب:زن با هوش, | موضوع: <-CategoryName-> |

راز زندگی

روزی که خداوند جهان را آفرید، فرشتگان مغرب را به بارگاه خود فراخواند و از آنها خواست تا برای پنهان کردن راز زندگی پیشنهاد بدهند. یکی از فرشتگان به پروردگار گفت: آن را در زمین مدفون کن، فرشته دیگری گفت آن را در زیر دریاها قرار بده، سومی گفت راز زندگی را در کوهها قرار بده ولی خداوند فرمود....

اگر من بخواهم به گفته های شما عمل کنم فقط تعداد کمی از بندگانم قادر خواهند بود آن را بیابند. در حالی که من می خواهم راز زندگی در دستر س همه بندگانم باشد. در این هنگام یکی از فرشتگان گفت فهمیدم کجا ای خدای مهربان، راز زندگی را در قلب بندگانت قرار بده زیرا هیچکس به این فکر نمی افتد که برای پیدا کردن آن باید به قلب و درون خودش نگاه کند و خداوند این فکر را پسندید.

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: یک شنبه 30 تير 1392برچسب:راز زندگی, | موضوع: <-CategoryName-> |

لذت های زندگی

دو میمون روی شاخه درختی نشسته بودند و به غروب خورشید نگاه میکردند. یکی از دیگری پرسید: چرا هنگام غروب رنگ آسمان تغییر میکند؟ میمون دوم گفت: اگر بخواهیم همه چیز را توضیح بدهیم، مجالی برای زندگی نمی ماند. گاهی اوقات باید بدون توضیح از واقعیتی که در اطرافت میبینی، لذت ببری...

میمون اول با ناراحتی گفت: تو فقط به دنبال لذت زندگی هستی و هیچ وقت نمی خواهی واقعیتها را با منطق بیان کنی!!! در همین حال هزار پایی از کنار آنها میگذشت... میمون اول با دیدن هزار پا از او پرسید: هزار پا، تو چگونه این همه پا را با هماهنگی حرکت میدهی؟ هزارپا جواب داد: تا به امروز راجع به این موضوع فکر نکرده ام؟!

میمون دوم گفت: خوب فکر کن چون این میمون راجع به همه چیز توضیح منطقی میخواهد! هزار پا نگاهی به پاهایش کرد و خواست توضیحی بدهد: خوب اول این پا را حرکت میدهم، نه، نه. شاید اول این یکی را. باید اول بدنم را بچرخانم... هزار پا مدتی سعی کرد تا توضیح مناسبی برای حرکت دادن پاهایش بیان کند ولی هرچه بیشتر سعی میکرد، ناموفقتر بود. پس با ناامیدی سعی کرد به راه خودش ادامه دهد، ولی متوجه شد که نمیتواند. با ناراحتی گفت: ببین چه بلایی به سرم آوردی؟! آنقدر سعی کردم چگونگی حرکتم را توضیح دهم که راه رفتن یادم رفت!!! میمون دوم به اولی گفت: میبینی؟! وقتی سعی میکنی همه چیز را توضیح دهی اینطور میشود...! پس دوباره به غروب آفتاب خیره شد تا از آن لذت ببرد.

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: یک شنبه 30 تير 1392برچسب:لذت های زندگی, | موضوع: <-CategoryName-> |

آیا به خدا ایمان داری؟؟؟

کوهنوردی می‌‌خواست به قله‌ای بلندی صعود کند. پس از سال‌ها تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز کرد. به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی‌شد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره‌ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند. کوهنورد همان‌طور که داشت بالا می‌رفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط کرد. سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگی‌اش را به یاد می‌آورد. داشت فکر می‌‌کرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد. در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد: خدایا کمکم کن!

ندایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه می‌خواهی؟ نجاتم بده خدای من! آیا به من ایمان داری؟ آری. همیشه به تو ایمان داشته‌ام پس آن طناب دور کمرت را پاره کن! کوهنورد وحشت کرد. پاره شدن طناب یعنی سقوط بی‌تردید از فراز کیلومترها ارتفاع. گفت: خدایا نمی‌توانم. خدا گفت: آیا به گفته من ایمان نداری؟ کوهنورد گفت: خدایا نمی توانم. نمی‌توانم. روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده یک کوهنورد در حالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمین فاصله داشت...

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: یک شنبه 30 تير 1392برچسب:آیا به خدا ایمان داری؟؟؟, | موضوع: <-CategoryName-> |

ساده اما دور دست

بعضی وقتها ساده ترین جواب کنار دستمون ولی این قدر به دور دست ها نگاه می کنیم که آن را نمی بینیم شرلوك هولمز كارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردی و شب هم چادری زدند و زير آن خوابيدند نيمه های شب هلمز بيدار شد و آسمان را نگريست. بعد واتسون را بيدار كرد و گفت: نگاهي به آن بالا بينداز و به من بگو چه می بينی؟ واتسون گفت: ميليونها ستاره می بينم. هلمز گفت: چه نتيجه ميگيری؟ واتسون گفت: از لحاظ روحانی نتيجه می گيرم كه خداوند بزرگ است و ما چقدر در اين دنيا حقيريم. از لحاظ ستاره شناسی نتيجه می گيريم كه زهره در برج مشتری است، پس بايد اوايل تابستان باشد. از لحاظ فيزيكی، نتيجه ميگيريم كه مريخ در موازات قطب است، پس ساعت بايد حدود سه نيمه شب باشد. شرلوك هولمز قدری فكر كرد و گفت: واتسون تو احمقی بيش نيستی. نتيجه اول و مهمی كه بايد بگيری اينست كه چادر ما را دزديده اند! 

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: یک شنبه 23 تير 1392برچسب:ساده اما دور دست, | موضوع: <-CategoryName-> |

سگ حق شناس به از ادم ناسپاس

روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز با خدا می کرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر می کرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند و او را بدینگونه سیر نمایند. بعد از 70 سال عبادت، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید بگذارید امتحانش کنیم آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه آتش پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، آتش پرست 3 قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.

سگ نگهبان خانه آتش پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت... مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد. مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت: ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟ به اذن خدای، سگ به سخن آمد و گفت:

من بی حیا نیستم، من سالهای سال سگ در خانه مردی هستم، شبهابی که به من غذا داد پیشش ماندم، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم... تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک آتش پرست آمدی و طلب نان کردی مرد با شنیدن این سخنان منقلب شد و به عبادتگاه خویش بازگشت و توبه کرد.

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: یک شنبه 23 تير 1392برچسب:سگ حق شناس به از ادم ناسپاس, | موضوع: <-CategoryName-> |

بخون و عبرت بگير

يكی از كشاورزان منطقه ای، هميشه در مسابقه‌ها، جايزه بهترين غله را به ‌دست می آورد و به ‌عنوان كشاورز نمونه شناخته شده بود. رقبا و همكارانش، علاقه‌مند شدند راز موفقيتش را بدانند. به همين دليل، او را زير نظر گرفتند و مراقب كارهايش بودند. پس از مدتی جستجو، سرانجام با نكته‌ عجيب و جالبی روبرو شدند. اين كشاورز پس از هر نوبت كِشت، بهترين بذرهايش را به همسايگانش می داد و آنان را از اين نظر تأمين می كرد. بنابراين، همسايگان او می بايست برنده‌ مسابقه‌ها می شدند نه خود او!

كنجكاويشان بيش‌تر شد و كوشش علاقه‌مندان به كشف اين موضوع كه با تعجب و تحير نيز آميخته شده بود، به جايی نرسيد. سرانجام، تصميم گرفتند ماجرا را از خود او بپرسند و پرده از اين راز عجيب بردارند. 

كشاورز هوشيار و دانا، در پاسخ به پرسش همكارانش گفت: "چون جريان باد، ذرات باروركننده غلات را از يك مزرعه به مزرعه‌ ديگر می برد، من بهترين بذرهايم را به همسايگان می دادم تا باد، ذرات باروركننده نامرغوب را از مزرعه‌های آنان به زمين من نياورد و كيفيت محصول‌های مرا خراب نكند!" همين تشخيص درست و صحيح كشاورز، توفيق كاميابی در مسابقه‌های بهترين غله را برايش به ارمغان مي‌آورد. 

گاهی اوقات لازم است با كمك به رقبا و ارتقاء كيفيت و سطح آنها، كاری كنيم كه از تأثيرات منفی آنها در امان باشيم.

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: چهار شنبه 12 تير 1392برچسب:بخون و عبرت بگير, | موضوع: <-CategoryName-> |

چگونه سیاست مدار می شویم!

کشیشى یک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آینده‌اش بکند. پسر هم مثل تقریبا بقیه هم‌سن و سالانش واقعا نمی‌دانست که چه چیزى از زندگى می‌خواهد و ظاهرا خیلى هم این موضوع برایش اهمیت نداشت.

یک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصمیم گرفت آزمایشى براى او ترتیب دهد.... به اتاق پسرش رفت و سه چیز را روى میز او قرار داد: یک کتاب مقدس، یک سکه طلا و یک بطرى مشروب. کشیش پیش خود گفت:

"من پشت در پنهان می‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بیاید. آنگاه خواهم دید کدامیک از این سه چیز را از روى میز بر می‌دارد. اگر کتاب مقدس را بردارد معنیش این است که مثل خودم کشیش خواهد شد که این خیلى عالیست. اگر سکه را بردارد یعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نیست. امّا اگر بطرى مشروب را بردارد یعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوردنی خواهد شد که جاى شرمسارى دارد."

مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت. در خانه را باز کرد و در حالى که سوت می‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و یک راست راهى اتاقش شد. کیفش را روى تخت انداخت و در حالى که می‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشیاء روى میز افتاد. با کنجکاوى به میز نزدیک شد و آن‌ها را از نظر گذراند.

کارى که نهایتاً کرد این بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زیر بغل زد. سکه طلا را توى جیبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و یک جرعه بزرگ از آن خورد...

کشیش که از پشت در ناظر این ماجرا بود زیر لب گفت:" خداى من! چه فاجعه بزرگی ! پسرم سیاستمدار خواهد شد !"

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: چهار شنبه 12 تير 1392برچسب:چگونه سیاست مدار می شویم!, | موضوع: <-CategoryName-> |

راز خوشبختی در زندگی مشترک

 روزی یک زوج، بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند. آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند. تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختیشونو) بفهمن. سردبیر میگه: آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟ 

مرد روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه: بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم. اونجا برای اسب سواری، دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم. اسبی که من انتخاب کرده بودم خوب بود. ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.

سر راهمون اسب ناگهان پرید و همسرم رو از زین انداخت. همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت: "این بار اولته" بعد از چند دقیقه دوباره همون اتفاق افتاد. این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب کرد و گفت: " این بار دومته "‌ و بعد سوار اسب شد و راه افتادیم.

وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت؛ همسرم خیلی با آرامش تفنگشو از کیف در آورد و با آرامش شلیک کرد و اون اسب رو کشت. سر همسرم داد کشیدم و گفتم: "چیکار کردی روانی؟ دیوونه شدی؟ حیوون بیچاره رو چرا کشتی؟"

همسرم یه نگاهی به من کرد و گفت: "این بار اولته"!

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: چهار شنبه 12 تير 1392برچسب:راز خوشبختی در زندگی مشترک, | موضوع: <-CategoryName-> |

شگرد پسرک در مقابل نادر شاه

زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب می‌رفت. از او پرسید: پسر جان چه می‌خوانی؟ پسرک جواب داد: قرآن. نادر شاه: از کجای قرآن؟ پسرک: انا فتحنا...

نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد. سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن ابا کرد. نادر گفت: چر ا نمی گیری؟ پسرک گفت: مادرم مرا می‌زند می‌گوید تو این پول را دزدیده ای. نادر گفت: به او بگو نادر داده است. پسر گفت: مادرم باور نمی‌کند. می‌گوید: نادر مردی سخاوتمند است. او اگر به تو پول می‌داد یک سکه نمی‌داد. زیاد می‌داد. حرف او بر دل نادر نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت.

از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد.

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: چهار شنبه 12 تير 1392برچسب:شگرد پسرک در مقابل نادر شاه, | موضوع: <-CategoryName-> |

وعده

پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد. از او پرسید: آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت:....

من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند.نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد.

صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود: اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد!

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: چهار شنبه 12 تير 1392برچسب:وعده, | موضوع: <-CategoryName-> |

ماهیگیر و مرد تاجر

یک تاجر امریکایی نزدیک یک روستای مکزیکی ایستاده بود. در همان موقع یک قایق کوچک ماهیگیری رد شد که داخلش چند تا ماهی بود. از ماهیگیر پرسید: چقدر طول کشید تا این چند ماهی رو گرفتی ؟ ماهیگیر: مدت خیلی کمی. تاجر: پس چرا بیشتر صبر نکردی تا بیشتر ماهی گیرت بیاد؟ ماهیگیر: چون همین تعداد برای سیر کردن خانواده ام کافی است. تاجر: اما بقیه وقت را چیکار می کنی؟ ماهیگیر: تا دیروقت می خوابم، یه کم ماهیگیری می کنم با بچه ها بازی می کنم بعد میرم توی دهکده و با دوستان شروع می کنیم به گیتار زدن خلاصه مشغولیم به این نوع زندگی.

تاجر: من تو هاروارد درس خوندم و می تونم کمکت کنم. تو باید بیشتر ماهی گیری کنی. اون وقت می تونی با پولش قایق بزرگتری بخری و با درآمد اون چند تا قایق دیگر هم بعداً اضافه می کنی و اون وقت یه عالمه قایق برای ماهیگیری داری. ماهیگیر: خوب بعدش چی؟ تاجر : به جای اینکه ماهی ها رو به واسطه بفروشی اونا رو مستقیماً به مشتری ها میدی و برای خودت کار و بار درست می کنی ... بعدش کارخونه راه می اندازی و به تولیداتش نظارت می کنی و می روی مکزیکوسیتی! بعد از اون هم لس آنجلس! و از اونجا هم نیویورک ... اونجاست که دست به کارهای مهمتری می زنی....

ماهیگیر: این کار چقدر طول می کشه؟ تاجر: پانزده تا بیست سال. ماهیگیر: اما بعدش چی آقا؟ تاجر: بهترین قسمت همینه در یک موقعیت مناسب که گیر اومد میری و سهام شرکت رو به قیمت خیلی بالا می فروشی! این کار میلیون ها دلار برات عایدی داره. ماهیگیر: میلیون ها دلار! خوب بعدش چی؟ تاجر: اون وقت بازنشسته می شی! میری یه دهکده ساحلی کوچیک! جایی که می تونی تا دیر وقت بخوابی! یه کم ماهیگیری کنی، با بچه هات بازی کنی! بری دهکده و تا دیروقت با دوستات گیتار بزنی و خوش بگذرونی.

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: سه شنبه 11 تير 1392برچسب: ماهیگیر و مرد تاجر, | موضوع: <-CategoryName-> |

دو راهب

دو راهب در باران می‌ رفتند. گل و لای زیر پایشان به اطراف پاشیده شد. همان‌طور که آرام آرام از خیابان می‌ گذشتند، دختر زیبایی را دیدند ‏که لباس فوق‌العاده زیبایی بر تن کرده بود و به علت وجود گل و لای نمی‌ توانست از آنجا عبور کند. راهب مسن‌تر بدون این‌که کلامی بر زبان بیاورد آن زن را بلند کرد و از این طرف خیابان به آ‏ن طرف خیابان برد.

 بقیه راه، راهب جوان‌تر ناراحت و عصبی بود و نتوانست تا پایان راه خودش را کنترل کند و به محض این‌که به مقصد رسیدند، سر راهب مسن‌تر فریاد کشید و گفت: 

-چطور توانستی، حتی تصورش هم دشوار است، که یک زن را روی بازوهای خود حمل کنی؟ آن هم زنی به آن زیبایی و جوانی را؟ این عمل تو خلاف آموزش‌های ماست. بازتاب بسیار بدی دارد.

من او را آ‏ن طرف خیابان بردم اما شما هنوز او را در ذهنت داری.

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: سه شنبه 11 تير 1392برچسب:دو راهب, | موضوع: <-CategoryName-> |

باغبان نیک اندیش

 روزی پاددشاهی برای تماشای صحرا قصر خود را ترک کرد. باغبانی را دید که مردی بود پیر و سالخورده که سرگرم کاشتن یک نهال درخت بود.

پادشاه گفت: ای پیر مرد تو در دوران پیری هستی و مشغول کاری هستی که باید در دوران جوانی انجام میدادی. وقت آن است که از درختکاری دست برداری و به دعا مشغول باشی. تو چقدر زیاده خواه هستی، از آن میوه ای که میکاری کی فرصت این را داری که از آن بخوری. باغبان پیر و پاکدل جواب پادشاه را اینگونه داد: "دیگران نشاندند، ما خوردیم؛ اکنون ما بنشانیم تا دیگران خورند."

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: یک شنبه 9 تير 1392برچسب:باغبان نیک اندیش, | موضوع: <-CategoryName-> |

دو درویش

یک روزی دو تا درویش با هم همسفر شدند؛ یکی از این درویشان پنج دینار همراه خود داشت و دیگر درویش هیچ دیناری همراه خود نداشت. اما درویشی که هیچ دیناری نداشت، راحت مینشست، استراحت میکرد، راحت میخوابید و به هیچ چیزی از مال دنیا فکر نمیکرد. ولی آن درویشی که با خو د پنج دینار همراه داشت دائم در ترس بود؛ تا زمانی که به چاهی رسیدند، جایی ترسناک و معدن دزدان و حیوانات درنده بود.

مردی که هیچ پولی باخود نداشت از آب چاه خورد پای خود را دراز کرد و خوابید و اما صاحب پنج دینار از ترس نتوانتست بخوابد و آهسته با خود میگفت: چه کنم؟ تا اینکه صدای او به گوش درویش تهی خورد بیدار شد و گفت: تو را چه شده است، مشکل تو چیست که میگویی چه کنم؟ درویش صاحب پنج دینار گفت: من همراه خودم پنج دینار آورده ام و اینجا وحشتناک است و تو راحت خوابیده ای اما من نمیتوانم بخوابم.

مرد تهی دست گفت: این پنج دینار رو به من بده تا برای تو چاره ای بیابم. آن مرد پنج دینار رو به مرد تهی دست داد؛ پنج دینار را از او گرفت و در چاه انداخت و گفت: دیگر راحت شدی از چه کنم، چه کنم. راحت بنشین و راحت بخواب و راحت به راه ات ادامه بده زیرا انسانی که تهی دست باشد مانند برج محکمی است که هیچ وقت نمیتوان فتحش کرد.

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: یک شنبه 9 تير 1392برچسب:دو درویش, | موضوع: <-CategoryName-> |

خوبی ها و بدی ها !

دو دوست برای تفریح به ییلاق های خارج از شهر رفتند. در بین راه بر سر زمان استراحت اختلاف نظر پیدا کردند و یکی از آن ها در اثر عصبانیت بر روی دیگری سیلی محکمی زد. آن یکی که سیلی خورده بود سخت آزرده شد، اما بدون آن که چیزی بگوید روی شن های کنار رودخانه نوشت: " امروز بهترین دوستم به من سیلی زد." سپس راه خود را ادامه دادند و به قسمت عمیق رودخانه رسیدند. آن دوستی که سیلی خورده بود پایش لغزید و نزدیک بود با جریان آب به سمت پرتگاهی خطرناک برود که دوستش او را نجات داد. وقتی نفسش بالا آمد سنگ تیزی برداشت و به زحمت روی صخره ای نوشت: " امروز بهترین دوستم،جانم را نجات داد."

دوستش با تعجب پرسید: "چرا آن دفعه روی شن ها نوشتی و این بار روی صخره؟" دیگری لبخند زد و گفت: "وقتی بدی می بینیم باید روی شن ها بنویسیم تا به راحتی با جریان آب شسته شود و وقتی محبتی در حق ما می شود باید روی سنگ سختی حک کنیم تا برای همیشه بماند."

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: یک شنبه 9 تير 1392برچسب:خوبی ها و بدی ها !, | موضوع: <-CategoryName-> |

چنگیز خان مغول و شاهین پرنده

یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید. 

آن روز با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند. بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه رگه ی آبی دید که از روی سنگی جاری بود. خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.

چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پر کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت. چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.

این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت. ولی دیگر جریان آب خشک شده بود...

چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود. خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:

یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست. و بر بال دیگرش نوشتند: هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: یک شنبه 9 تير 1392برچسب: چنگیز خان مغول و شاهین پرنده , | موضوع: <-CategoryName-> |

ملاقات با خدا

 روزی مردی به کنار رودخانه ای رفت، سرش را بلند کرد و در دل گفت: پروردگارا تو به من چشم داده ای و من تو را به خاطر این که می توانم گل ها را ببینم شاکرم. تو به من گوش داده ای و من تو را از این که می توانم آواز مرغکان را بشنوم شاکرم. تو به من دست داده ای و من از این که می توانم نسیم ملایم را با آن ها لمس کنم شاکرم و اکنون از تو سه خواسته دارم : تو را ببینم ، صدایت را بشنوم . لمست کنم !

لحظاتی صبر کرد و سرش را به زیر انداخت و چهره اش در آب افتاد ؛ ناگهان باران گرفت و او با شور و مستی فریاد کشید وای باران و دستانش را بلند کرد تا باران آن ها را بشوید. هنگامی که باران تمام شد مرد گفت خداوندا برای این باران از تو متشکرم اما نه من تو را دیدم نه صدایت را شنیدم و نه تو را لمس کردم ! و آن مرد هرگز نفهمید...

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: چهار شنبه 5 تير 1392برچسب:ملاقات با خدا, | موضوع: <-CategoryName-> |

داستان قهوه زندگی

چند دوست دوران دانشجویی که پس از فارغ التحصیلی، هر یک شغل های مختلفی داشتند و در کار و زندگی خود نیز موفق بودند، پس از مدت ها با هم به دانشگاه سابق شان رفتند تا با استادشان دیداری تازه کنند! آنها مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول بیشتر حرف هایشان هم شکایت از زندگی بود!!! استادشان در حین صحبت آنها قهوه آماده می کرد؛ او قهوه جوش را روی میز گذاشت و از دانشجوها خواست که برای خود قهوه بریزند...

روی میز لیوان های متفاوتی قرار داشت: شیشه ای، پلاستیکی، چینی، بلور و لیوان های دیگر! وقتی همه دانشجوها قهوه هایشان را ریخته بودند و هر یک لیوانی در دست داشت، استاد مثل همیشه آرام و با مهربانی گفت: بچه ها، ببینید؛ همه شما لیوان های ظریف و زیبا را انتخاب کردید و الان فقط لیوان های زمخت و ارزان قیمت روی میز مانده اند!

دانشجوها که از حرف های استاد شگفت زده شده بودند، ساکت بودند و استاد حرف هایش را به این ترتیب ادامه داد: در حقیقت چیزی که شما واقعا می خواستید قهوه بود و نه لیوان اما لیوان های زیبا را انتخاب کردید و در عین حال نگاهتان به لیوان های دیگران هم بود؛ زندگی هم مانند قهوه است و شغل، حقوق و جایگاه اجتماعی ظرف آن است. این ظرف ها زندگی را تزیین می کنند اما کیفیت آن را تغییر نخواهند داد.

البته لیوان های متفاوت در علاقه شما به نوشیدن قهوه تاثیر خواهند گذاشت اما اگر بیشتر توجه تان به لیوان باشد و چیزهای با ارزشی مانند کیفیت قهوه را فراموش کنید و از بوی آن لذت نبرید، معنی واقعی نوشیدن قهوه را هم از دست خواهید داد. پس از حالا به بعد تلاش کنید نگاه تان را از لیوان بردارید و در حالیکه چشم هایتان را بسته اید، از نوشیدن قهوه لذت ببرید.

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: چهار شنبه 5 تير 1392برچسب:داستان قهوه زندگی, | موضوع: <-CategoryName-> |