دنیای سرگرمی

فقط چند دقیقه برای داشتن سرگرمی وقت بگذاریم


هر آنچه که باید از شب یلدا دانست

 شب یلدا یا شب چله بلندترین شب سال در نیم‌کره شمالی زمین است. این شب به زمان بین غروب آفتاب از 30آذر آخرین روز پاییز تا طلوع آفتاب دراول ماه دی نخستین روز زمستان اطلاق می‌شود. ایرانیان و بسیاری از دیگر اقوام شب یلدا را جشن می‌گیرند. این شب در نیم‌کره شمالی با انقلاب زمستانی مصادف است و به همین دلیل از آن زمان به بعد طول روز بیش‌تر و طول شب کوتاه‌تر می‌شود.

یلدا واژه‌ایست به معنای تولد برگرفته از زبان سریانی که از شاخه‌های متداول زبان" آرامی" است. زبان "آرامی" یکی از زبان‌های رایج در منطقه خاورمیانه بوده‌است. برخی بر این عقیده‌اند که این واژه در زمان ساسانیان که خطوط الفبایی از راست به چپ نوشته می‌شده، وارد زبان پارسی شده‌است.

واژه "یلدا" به معنای "زایش زادروز" و تولد است. ایرانیان باستان با این باور که فردای شب یلدا با دمیدن خورشید، روزها بلندتر می‌شوند و تابش نور ایزدی افزونی می‌یابد، آخر پاییز و اول زمستان را شب زایش مهر یا زایش خورشید می‌خواندند و برای آن جشن بزرگی برپا می‌کردند و از این رو به دهمین ماه سال دی ( دی در دین زرتشتی به معنی دادار و آفریننده) می‌گفتند که ماه تولد خورشید بود.

مردم روزگاران دور و گذشته، که کشاورزی، بنیان زندگی آنان را تشکیل می‌داد و در طول سال با سپری شدن فصل‌ها و تضادهای طبیعی خوی داشتند، بر اثر تجربه و گذشت زمان توانستند کارها و فعالیت‌های خود را با گردش خورشید و تغییر فصول و بلندی و کوتاهی روز و شب و جهت و حرکت و قرار ستارگان تنظیم کنند.

آنان ملاحظه می‌کردند که در بعضی ایام و فصول روزها بسیار بلند می‌شود و در نتیجه در آن روزها، از روشنی و نور خورشید بیشتر می‌توانستند استفاده کنند. این اعتقاد پدید آمد که نور و روشنایی و تابش خورشید نماد نیک و موافق بوده و با تاریکی و ظلمت شب در نبرد و کشمکش‌اند. مردم دوران باستان و از جمله اقوام آریایی، از هند و ایرانی- هند و اروپایی، دریافتند که کوتاه‌ترین روزها، آخرین روز پاییز و شب اول زمستان است و بلافاصله پس از آن روزها به تدریج بلندتر و شب‌ها کوتاهتر می‌شوند، از همین رو آنرا شب زایش خورشید نامیده و آنرا آغاز سال قرار دادند. در آثارالباقیه ابوریحان بیرونی، ص ۲۵۵، از روز اول دی ماه، با عنوان "خور" نیز یاد شده‌است و در قانون مسعودی نسخه موزه بریتانیا در لندن، "خُره روز" ثبت شده، اگرچه در برخی منابع دیگر "خرم روز" نامیده شده‌ است. در برهان قاطع ذیل واژه "یلدا" چنین آمده‌ است:

"یلدا شب اول زمستان و شب آخر پاییز است که اول جَدی و آخر قوس باشد و آن درازترین شب‌هاست در تمام سال و در آن شب و یا نزدیک به آن شب، آفتاب به برج جدی تحویل می‌کند و گویند آن شب به غایت شوم و نامبارک می‌باشد و بعضی گفته‌اند شب یلدا یازدهم جدی است."

تاریکی نماینده اهریمن بود و چون در طولانی‌ترین شب سال، تاریکی اهریمنی بیشتر می‌پاید، این شب برای ایرانیان نحس بود و چون فرا می‌رسید، آتش می‌افروختند تا تاریکی و عاملان اهریمنی و شیطانی نابود شده و بگریزند، مردم گرد هم جمع شده و شب را با خوردن، نوشیدن، شادی و پایکوبی و گفتگو به سر می‌آوردند و سفره ی ویژه می‌گستردند، هرآنچه میوه تازه فصل که نگاهداری شده بود و میوه‌های خشک در سفره می‌نهادند. سفره شب یلدا، "میَزد" نام داشت و شامل میوه‌های تر و خشک، نیز آجیل یا به اصطلاح زرتشتیان، " لُرکLork" که از لوازم این جشن و ولیمه بود، به افتخار و ویژگی "اورمزد" و "مهر" یا خورشید برگزار می‌شد. در آیین‌های ایران باستان برای هر مراسم جشن و سرور آیینی، سفره ای می‌گستردند که بر آن افزون بر آلات و ادوات نیایش، مانند آتشدان، عطردان، بخوردان، برسم و غیره، برآورده‌ها و فرآورده‌های خوردنی فصل و خوراک‌های گوناگون، خوراک مقدس مانند "میزد" نیز نهاده می‌شد.

ایرانیان گاه شب یلدا را تا دمیدن پرتو پگاه در دامنهٔ کوه‌های البرز به انتظار باززاییده‌ شدن خورشید می‌نشستند. برخی در مهرابه‌ها "نیایشگاه‌های پیروان آیین مهر" به نیایش مشغول می‌شدند تا پیروزی مهر و شکست اهریمن را از خداوند طلب کنند و شب‌هنگام دعایی به نام "نی ید" را می‌خوانند که دعای شکرانه نعمت بوده‌است. روز پس از شب یلدا (یکم دی ماه) را خورروز"روز خورشید" و دی گان؛ می‌خواندند و به استراحت می‌پرداختند و تعطیل عمومی بود (خرمدینان، این روز را خرم روز یا خره روز می‌نامیدند). خورروز در ایران باستان روز برابری انسان‌ها بود در این روز همگان از جمله پادشاه لباس ساده می‌پوشیدند تا یکسان به نظر آیند و کسی حق دستور دادن به دیگری نداشت و کارها داوطلبانه انجام می‌گرفت نه تحت امر. در این روز جنگ کردن و خونریزی حتی کشتن گوسفند و مرغ هم ممنوع بود این موضوع را نیروهای متخاصم با ایرانیان نیز می‌دانستند و در جبهه‌ها رعایت می‌کردند و خونریزی به طور موقت متوقف می‌شد و بسیار دیده شده که همین قطع موقت جنگ به صلح طولانی و صفا تبدیل شده‌ است. در این روز بیشتر از این رو دست از کار می‌کشیدند که نمی‌خواستند احیاناً مرتکب بدی شوند که آیین مهر ارتکاب هر کار بد کوچک را در روز تولد خورشید گناهی بسیار بزرگ می‌شمرد. ایرانیان به سرو به چشم مظهر قدرت در برابر تاریکی و سرما می‌نگریستند و در خورروز در برابر آن می‌ایستادند و عهد می‌کردند که تا سال بعد یک سرو دیگر بکارند.

از نظر طب سنتی ایران در شب یلدا باید غذاهای گرم خورده شود. میوه مخصوص این شب کدو تنبل می‌باشدکه دارای طبیعت گرم می‌باشد. میوه هندوانه مخصوص چله تابستان می‌باشد نه زمستان چون طبیعت هندوانه سرد است و در فصل گرم باید خورده شود. هم چنین کدو تنبل در تقویت قوای مغز نیز بسیار مؤثر می‌باشد.

منابع: fa.wikipedia.org

 

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: چهار شنبه 29 آذر 1391برچسب:هر آنچه که باید از شب یلدا دانست, | موضوع: <-CategoryName-> |

اعترافات ابوبکر در بستر مرگ

همانا من متاثر نیستم بر هیچ چیزی مگر بر 3 چیز که آن را انجام دادم و دوست داشتم که آنها را ترک کنم و متاثرم بر 3 کاری که آنها را انجام ندادم و دوست داشتم که انجام می دادم و بر 3 چیز که از رسول خدا (ص) سوال نکردم و ای کاش پرسیده بودم ، اما ان 3 چیزی که انجام دادم و ای کاش انها را ترک کرده بودم اینکه :
1 ) ای كاش، مسئولیت خلافت و حكومت را بر عهده نمی گرفتم و از آغاز، عمر را جلو می انداختم. من وزیر می شدم بهتر از آن بود كه امیر قرار گرفتم.
2 ) ای كاش خانه فاطمه(س) دختر رسول اكرم(ص) را مورد تفتیش و هجوم قرار نداده و افراد (بیگانه) را وارد بر آن نمی كردم، اگر چه در را بر رویم می بست!
3 ) ای كاش سلمی را ناگهانی و غافلگیرانه آتش نمی زدم، بلكه دستور می دادم تنها گردنش را بزنند و یا او را رهایش گردانند.

اما آن سه كاری كه انجام ندادم و ای كاش آن ها را به عمل می آوردم، عبارتند از:
1 ) ای كاش دستور می دادم (به جای بخشش و رهایی) گردن اشعث بن قیس را می زدند. زیرا او هر شر و فسادی را ببیند، آن را یاری می دهد.
2 ) ای كاش ابوعبیده (جراح) را به سوی غرب و عمر را جانب شرق اعزام كرده و خود در راه خدا به پیش می تاختم.
3 ) ای كاش، خالد بن ولید را به سوی "بزاخة" نمی فرستادم ( و آن جنایب بزرگ را مرتكب نمی گردید) ولیكن از او در راه خدا درگذشتم.

اما آن سه چیزی كه دوست داشتم از رسول خدا(ص) بپرسم و این توفیق نصیبم نشد عبارتند از:
1 ) خلافت و حكومت اسلامی حق چه كسی است؟ تا درباره آن كسی به نزاع نپردازد.
2 ) آیا برای انصار نیز در آن حقی است؟
3 ) آیا عمه و خاله انسان (فوت شده) ارث می برند یا نه؟.

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:اعترافات ابوبکر در بستر مرگ, | موضوع: <-CategoryName-> |

وصیتی زیبا و ماندگار از آلبرت انیشتین

 وصیتـی زیبـا و مانـدگار از آلبـرت انیشتیـن

.
.
.
.

روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملحفه سفید پاکیزه ای که از چهار طرفش زیر تشک تخت بیمارستان رفته است، قرار می گیرد و آدم هایی که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از کنارم می گذرند.

...
آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است و به هزار علت دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده است.


در چنین روزی، تلاش نکنید به شکل مصنوعی و با استفاده از دستگاه، زندگیم را به من برگردانید و این را بستر مرگ من ندانید. بگذارید آن را بستر زندگی بنامم. بگذارید جسمم به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند.


چشمهایم را به انسانی بدهید که هرگز طلوع آفتاب، چهره یک نوزاد و شکوه عشق را در چشم های یک زن ندیده است.


قلبم را به کسی هدیه بدهید که از قلب جز خاطره ی دردهایی پیاپی و آزار دهنده چیزی به یاد ندارد.

خونم را به نوجوانی بدهید که او را از تصادف ماشین بیرون کشیده اند و کمکش کنید تا زنده بماند تا نوه هایش را ببیند.


کلیه هایم را به کسی بدهید که زندگیش به ماشینی بستگی دارد که هر هفته خون او را تصفیه می کند.


استخوان هایم، عضلاتم، تک تک سلول هایم و اعصابم را بردارید و راهی پیدا کنید که آنها را به پاهای یک کودک فلج پیوند بزنید.


هر گوشه از مغز مرا بکاوید، سلول هایم را اگر لازم شد، بردارید و بگذارید به رشد خود ادامه دهند تا به کمک آنها پسرک لالی بتواند با صدای دو رگه فریاد بزند و دخترک ناشنوایی زمزمه باران را روی شیشه اتاقش بشنود.


آنچه را که از من باقی می ماند بسوزانید و خاکسترم را به دست باد بسپارید، تا گلها بشکفند.

اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید بگذارید خطاهایم، ضعفهایم و تعصباتم نسبت به همنوعانم دفن شوند.


گناهانم را به شیطان و روحم را به خدا بسپارید و اگر گاهی دوست داشتید یادم کنید.

عمل خیری انجام دهید، یا به کسی که نیازمند شماست، کلام محبت آمیزی بگویید.

اگر آنچه را که گفتم برایم انجام دهید، همیشه زنده خواهم ماند ...

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:وصیتی زیبا و ماندگار از آلبرت انیشتین, | موضوع: <-CategoryName-> |

تفاوت خلقی زن و مرد

 می دونید بیشتر تفاهم نداشتن زن و شوهر از چیه اینه که مرد خلقیات زن را نمی شناسه و یا بالعکس زن خلقیات مرد را نمی شناسه و زن گمان می کنه که در موقع ناراحتی ها باید اونجوری رفتار کنه که خودش از مردش انتظار داره و یا بالعکس برای درک بهتر این مطلب به داستان زیر توجه کنید:

انتظارات مرد از زن در موقع ناراحتی ها:

مرد از راه می رسه
ناراحت و عبوس
زن:چی شده؟
مرد:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که زنش بی خیال شه و بره پی کارش)
زن حرف مرد رو باور نمی کنه : یه چیزیت هست. بگو!
مرد برای اینکه اثبات کنه راست می گه....
لبخند می زنه
زن اما " می فهمه" مرد دروغ میگه : راستشو بگو یه چیزیت هست
تلفن زنگ می زنه
دوست زن پشت خطه
ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارشو گذاشتن
مرد در دلش خدا خدا می کنه که زن زودتر بره
زن خطاب به دوستش: متاسفم عزیزم. جدا متاسفم که بدقولی می کنم. شوهرم ناراحته و نمی تونم تنهاش بذارم!
مرد داغون می شه
"می خواست تنها باشه "


اما حالا عکس العمل زن از مرد در موقع ناراحتی ها:


مرد از راه می رسه
زن ناراحت و عبوسه
مرد: چی شده؟
زن: هیچی ( و در دل از خدا می خواد که شوهرش برای فهمیدن مساله اصرار کنه و نازشو بکشه)
مرد حرف زن رو باور می کنه و میره پی کارش
زن برای اینکه اثبات کنه دروغ می گه
دو قطره اشک می ریزه
مرد اما باز هم " نمی فهمه " زن دروغ میگه.
تلفن زنگ می زنه
دوست مرد پشت خطه
ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارشو گذاشتن
(زن در دلش خدا خدا می کنه که
مرد نره )
مرد خطاب به دوستش: الان راه می افتم!
زن داغون می شه
"نمی خواست تنها باشه"

حالا خودتان ببینید که در موقع ناراحتی ها انتظار مرد از زن چیه یا بالعکس پس این یکی از هزاران تفاوت خلقی زن و مرد است و اگر زن یا مرد از خلقیات جنس مخالف خود آگاهی و مطالعه داشته باشند آیا در خانواده دعواها، طلاق ها یا ... کاهش پیدا می کنه یا نه. آیا شما به عنوان مرد متاهل یا زن متاهل این گفته ی من را تایید می کنید یا مخالف آن هستید برای بیان دیدگاه های خودتان به قسمت نظرات رفته و نظر خود را بنویسد. 

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: شنبه 11 آذر 1391برچسب:تفاوت خلقی زن و مرد , | موضوع: <-CategoryName-> |

عاشورای 1391 در قلعه دولت آباد

عکس های ارسال شده توسط امیر.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

این عکس هایی که دیدید تنها گوشه ی ناچیزی از روز عاشورا در قلعه ی دولت آباد می باشد.

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: دو شنبه 5 آذر 1391برچسب:عاشورای 1391 در قلعه دولت آباد, | موضوع: <-CategoryName-> |

زندگی نامه حضرت عباس (ع)

عباس، فرزند علی و امّ البنین، در روز چهارم شعبان سال 26 هجری قمری در مدینه چشم به جهان گشود. مادرش فاطمه، دختر حزام بن خالد بود که نیاکانش همه از دلیر مردان عرب بوده و در شجاعت و دلیری در دنیای عرب مشهور بوده اند.

 امام علی ( ع ) ده سال پس از وفات حضرت فاطمه، با امّ البنین ازدواج کرد. خواستگاری این ازدواج را برادرش عقیل انجام داد  می گویند هنگام ورود امّ البنین به خانه علی (ع) امام حسن و حسین بیمار بودند و او از آنان پرستاری کرد تا خوب شدند امّ البنین اجازه نمی داد که اورا فاطمه صدا کنند زیرا می ترسید یاد غم های فاطمه برای علی و فرزندانش زنده شود و باعث ناراحتی آنان شود. ثمره ازدواج علی(ع) با فاطمه بنت حزام، چهار پسر به نام های عباس، عون، جعفر و عثمان بود که بزرگترین آن ها عبّاس بود. فاطمه را به علت داشتن این چهارپسر، امّ البنین(مادر پسران) نامیده اند. امّ البنین آن چنان به امیرالمؤمنین وفادار بودکه پس از شهادت آن حضرت، شوهر دیگری اختیارنکرد با آن که بیش از بیست سال پس از آن حضرت زنده بود .

 وقتی عباس به دنیا آمد، امام علی(ع) در گوش او اذان و اقامه خواند، نام خدا و رسول را به گوش او خواند و نام او را عباس نهاد. امام گاه گاهی قنداق عباس را در آغوش می گرفت، بازوانش را می بوسید و گریه می کرد. روزی امّ البنین علّت این گریه را پرسید؛ امام در جواب فرمود : این دست ها در راه کمک به حسین قطع خواهند شد .

عباس در خانه علی و در دامان مادری با ایمان و وفادار و در کنار حسن و حسین (ع) رشد کرد واز این خاندان پاک درس های بزرگ انسانیت، شهادت و صداقت آموخت .روزی حضرت علی (ع)، عباس خرد سال را در کنار خود نشاند و به او گفت: بگو یک. عباس گفت : یک. امام فرمود: بگو دو. عباس از گفتن خودداری کرد. وقتی امام علت را جویا شدجواب داد: شرم می کنم با زبانی که خدا را به یگانگی خوانده ام، دو بگویم.

عباس نه تنها در قامت رشید بود، بلکه در خِرَد برتر و در جلوه های انسانی هم رشید بود. او به یقین می دانست که برای چه روز عظیمی ذخیره شده و می دانست که برای عاشورا به دنیا آمده است .

عباس در سنین دوازده تا چهارده سالگی، زمانی که علی ( ع ) با دشمنان درگیر بود، در برخی از جنگ ها شرکت داشته و با آن که زیاد اجازه جهاد به اوداده نمی شد، ولی درهمان نوجوانی حریف قهرمانان نامی عرب بوده است:

 در یکی از روزهای جنگ صفّین، نوجوانی نقابدار از سپاه علی (ع) به میدان آمد. ترس و دلهره سپاه معاویه رادربرگرفت. هر کس ازدیگری می پرسید این نوجوان کیست که این طورشجاعانه پابه میدان جنگ نهاده است؟ از سپاه معاویه کسی جرأت نکرد پا به میدان بگذارد. معاویه به سردار نامی خود، ابن شعثاء،دستور داد تا به جنگ این نوجوان برود؛ ابن شعثاء در جواب گفت: مرا حریف ده هزار نفردرجنگ می دانند، چگونه مرا به جنگ با کودکی می فرستی؟ بهتر است یکی ازپسرانم رابرای کشتن او بفرستیم. معاویه قبول کرد و ابن شعثاء فرزند بزرگ خود را برای جنگ بااین نوجوان به میدان فرستاد. امّا او دریک چشم به هم زدن به دست این نوجوان کشته شد. ابن شعثاء فرزنددوم خودرا فرستاد، او نیز کشته شدو به این ترتیب هرهفت پسراو کشته شدندوخود او با عصبانیّت پا به میدان گذاشت وبه آن نوجوان دلاور گفت: تو پسران مرا کشتی، به خدا قسم پدر و مادرت را به عزایت خواهم نشاند. ولی خوداونیزدرمدّت کوتاهی به پسرانش پیوست. همه با تعجّب به این نوجوان شجاع نگاه می کردند. امام(ع) اورا پیش خود خواند و نقاب او را برداشت وپیشانی اورا بوسید. همه با تعجّب دیدند که او عباس پسر امیرالمؤمنین است.

همچنین درجنگ صفین، زمانی که سپاه معاویه راه آب را به روی امیرالمؤمنین و سپاهش بسته بودند؛ امام (ع) جمعی رابه فرماندهی امام حسین (ع) جهت باز کردن راه فرستاد که عباس هم در آن جمع حاضر بوده و در رکاب برادرش جنگیده است .

عباس چهارده ساله بود که پدرش درواقعه محراب خونین کوفه دررمضان سال چهلم هجری به  شهادت رسید. او با چشمانی اشکبار و خاطری اندوهگین، شاهد دفن شبانه و پنهانی پدرش بوده است. او هرگز توصیه ای راکه پدرش در شب 21 ماه رمضان در آستانه شهادتش به عباس کرد، از یاد نبرد. آری امام از او خواست که در عاشورا و در کربلا برادرش حسین را تنها نگذارد.

پس از شهادت امام علی (ع) عباس سال های تلخ امامت برادرش حسن (ع) را هم تجربه کرد. سالهایی که حیله گری های معاویه و ستم های امویان اوج گرفته بود و بسیاری از یاران وفادار امام علی و امام حسن (ع)، از جمله حجر بن عدی و عمرو بن حمق به شهادت رسیدند. دورانی که وعّاظ در منبر ها معاویه را مدح و به علی (ع) ناسزا می گفتند.

وقتی امام حسن(ع) مسموم و شهید شد. عباس24 سال داشت. شهادت امام حسن بار دیگر بنی هاشم راسوگوار کرد عباس نیز به همراه خاندان پیامبر در غم واندوه ازدست دادن برادرش متأثّر و اندوهگین شد. عباس چند سال بعد از شهادت پدرش، در سن هیجده سالگی با لُبابه دختر عبداللّه بن عبّاس ازدواج کرد. عبداللّه راوی حدیث و از شاگردان لایق و برجسته علی (ع) بود و لبابه در محیطی عرفانی و مذهبی تولد و رشد یافته بود. حاصل ازدواج عباس با لبابه دو فرزند به نامهای عبیداللّه و فضل بود. میگویند بعد از تولد فضل به عباس لقب ابوالفضل (پدر فضل ) دادند. امّا برخی دیگر عقیده دارند عباس به خاطر فضل بی پایانش به این لقب خوانده می شود .

 عباس درهمه دوران زندگی اش، همراه برادرش امام حسین(ع) بود. او جوانی خود را صرف خدمت به امام حسین (ع) کرد. او درمیان جوانان بنی هاشم شکوه و احترام خاصّی داشت و آنان مانند پروانه هایی برگرد شمع عباس حلقه ای از عشق و وفا به وجود آورده بودند. آنان حدود سی نفر بودند و در رکاب امام حسن و حسین (ع) همواره آماده شهادت و حماسه بودند .

پس از مرگ معاویه، هنگامی که حاکم مدینه امام حسین رابه دارالإماره دعوت کرد تا پیام یزید را به او تسلیم نماید، عباس به همراه این سی نفردر بیرون از دارالإماره حاضر بودند و ترس ازحضور آنان باعث شد که در آن روز هیچ خطری امام را تهدید نکند.

عباس سرپرستی قافله امام حسین را در کوچ به کربلا بر عهده داشت. او در کربلا حماسه ای آفرید که تاریخ نظیر آن را در برگ های خود ندارد. او با پس زدن امان نامه امویان بزرگترین درس وفاداری به معشوق را در جامعه انسانی به یادگار گذاشت .

در روز عاشورا و در صحرای سوزان کربلا، عباس با دیدن لبهای خشکیده و چشمان اشکبار  فرزندان امام (ع)، بی اختیار مشک آب را بر دوش گرفت و رفت تا بزرگترین امتحان زندگی اش را پس دهد. اورفت و با شجاعت صف دشمن را شکست، خود را به آب فرات رساند، مشک را پر کرد و با لبهایی تشنه به آب ضلال فرات نظاره کرد، جرأت نکرد جرعه ای بنوشد. چون حسین و فرزندانش تشنه بودند و شایسته نبود او قبل از آن ها خود را سیراب کند .

دشمن خوب می دانست که تا بازوان عباس بر تن اوست، توان برابری با او را ندارند. به همین علّت بازوان عباس هدف قرار گرفت. عباس برای حفظ آب دو دست خود را از دست داد و با ضربه های دشمنان از اسب به پایین افتاد. امام حسین(ع) خود را به بالین عباس رساند و او در آغوش برادر به دیدار محبوب شتافت و امام را با کوله باری ازغم و اندوه درکربلا تنها گذاشت. عباس در موقع شهادت 35 سال داشت .

 امام سجّاد (ع) درباره عمویش عبّاس چنین می فرماید: خداوند، عمویم عباس را رحمت کند که در راه برادرش ایثارو فداکاری کرد و ازجان خود گذشت. چنان فداکاری کرد که دو دستش قطع شد.

خداوند نیز به او همانند جعفر بن ابی طالب، درمقابل آن دو دست قطع شده، دو بال عطا کردکه با آن ها در بهشت با فرشتگان پرواز کند. عباس نزد خدا، مقام و منزلتی دارد بس بزرگ، که همه شهیدان در قیامت به مقام والای او غبطه می خورند و رشک می برند .

منابع: www.beytoote.com

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: پنج شنبه 2 آذر 1391برچسب:زندگی نامه حضرت عباس (ع), | موضوع: <-CategoryName-> |

بیوگرافی ناصر خان حجازی

 

 

ناصر حجازی متولد 28 آذر 1328 در تهران، بازیکن بازنشسته فوتبال و سرمربی سابق تیم فوتبال استقلال تهران است. او دروازه ‌بان اول تیم ملی فوتبال ایران در دهه 1350 بود و 2 عنوان قهرمانی در جام ملت‌های آسیا،1 عنوان قهرمانی در بازی‌های آسیایی و شرکت در المپیک و جام جهانی فوتبال را در کارنامه خود دارد.

 

او همچنین به همراه تیم تاج، قهرمانی در جام تخت جمشید و جام باشگاه‌های آسیا را تجربه کرده‌ است. فدراسیون بین المللی تاریخ و آمار فوتبال در انتخاب برترین های قرن بیستم، ناصر حجازی را دومین دروازه بان برتر قاره آسیا پس از محمد الدعایه عربستانی و چهل و یکمین دروازه بان شایسته جهان معرفی کرده است...


ماجرای ورودش به فوتبال از آنجایی شروع شد که روزی با دوستانش به تماشای بازی آموزشگاهی که تیم مدرسه‌شان در آن شرکت داشته رفتند. در همان روز دروازه‌بان تیم مدرسه آسیب دید مربی تیم با توجه به بلندی قامت او (185 سانتی متر) و بسکتبالیست بودنش، از او خواسته که به جای دروازه‌بان، درون دروازه بایستد. که با اصرار مربی و با ترس و لرز و دلهره درون دروازه ایستاده.

 

ناصر حجازی از آن روز به عنوان یک روز بیاد ماندنی و خاطره‌انگیز یاد می‌کند و حتی خودش هم باورش نمی‌شده که چرا با وجود آن‌که برای اولین بار درون دروازه ایستاده، اینقدر خوب توپ می‌گرفته و زمانی که بازی تمام شد، همه تماشاگرانی که برای دیدن مسابقه آماده بودند، تشویقش کردند.


از همان زمان بود که ناصر حجازی به دروازه‌
بانی روی آورد. تیم فوتبال نادر در دسته دوم باشگاه‌های تهران اولین باشگاهش بود و از همان تیم به تیم ملی جوانان و تیم ملی بزرگسالان رسید. در سال 1348 به تاج (استقلال) پیوست و در همان سال اول، قهرمانی جام باشگاه‌های آسیا و جام تخت جمشید را با این تیم به دست‌آورد.

تا پایان دوران بازیگری خود به‌جز یک سال و نیم در بین سال‌های
1356 و 1358 که برای تیم شهباز بازی کرد و مدت کوتاهی پس از جام جهانی 1978 که با تیم منچستر یونایتد تمرین می‌کرد و 5 بازی برای تیم ذخیره‌های یونایتد انجام داد، در بقیه این مدت دروازه‌ بان استقلال تهران بود و با این تیم چندین دوره قهرمانی در لیگ کشور، جام باشگاه‌های تهران، جام حذفی ایران و جام باشگاه‌های آسیا را جشن گرفت.

 

حجازی در دهه 1350 دروازه‌بان اصلی تیم ملی ایران بود و با این تیم، دو بار قهرمان جام ملت‌های آسیا (1972 و 1976) و یک بار قهرمان بازی‌های آسیایی 1974 تهران شد و در جام جهانی 1978 آرژانتین و المپیک 1972 مونیخ هم شرکت کرد و سهمیه حضور در المپیک 1976 مونترآل و مقام سومی جام ملت‌های آسیا 1980 را هم به‌دست آورد.

 

ناصر حجازی در 30 اردیبهشت 1390 در حین تماشای آخرین دیدار تیم فوتبال استقلال در لیگ برتر در مقابل پاس همدان بدلیل وخامت حالش به كما رفت و در روز دوم خرداد 1390صبح ساعت 10.55 در بیمارستان کسری پس از تحمل مدت ها رنج ناشی از بیماری درگذشت...

www.irannaz.com

 

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:بیوگرافی ناصر خان حجازی, | موضوع: <-CategoryName-> |

زندگی نامه مسلم ابن عقیل

 مسلم بن عقیل بن ابی طالب بن عبدالمطلب بن هاشم برادرزاده حضرت علی علیه السلام است. مسلم همسر رقیه دختر حضرت علی علیه السلام است که مادرش کلبیه بود. وی  به سال 60 ه.ق شهید گشت و از اجله بنی هاشم و کسی است که سید الشهداء او را به لقب ثقه ملقب فرموده. وی صاحب رأی و علم و شجاعت بوده و در مکه اقامت داشت. چون مردم کوفه اطاعت خود را نسبت به امام حسین علیه السلام اعلام داشتند. حسین بن علی او را روانه کوفه ساخت که به نام آن حضرت از اهالی کوفه بیعت بگیرد. اما یزید، عبیدالله بن زیاد را به حکومت کوفه فرستاد و عبیدالله مردم را از بیعت حسین علیه السلام منع و آنان را متفرق کرد و مسلم را به شهادت رساند.

زمانی که دوازده هزار نامه با بیش از بیست و دو هزار امضا از طرف کوفیان به دست امام حسین علیه ‏السلام رسید، آن حضرت تصمیم گرفت به نامه ‏های ایشان پاسخ دهد. از این رو، نماینده ‏ای از طرف خود برای بررسی اوضاع و سنجش روحیه مردم به کوفه فرستاد. به این منظور، نامه ‏ای برای ایشان نوشت و مسلم بن عقیل، عموزاده و شوهرخواهر خویش را به عنوان سفیر و نماینده به کوفه فرستاد.

مأموریت خطیر مسلم در سفر به کوفه، تحقیق درباره این بود که آیا عموم بزرگان و خردمندان شهر، آماده پشتیبانی از امام حسین علیه ‏السلام و عمل به نامه ‏هایی که نوشته‏ اند هستند یا نه؟ مسلم شبانه وارد کوفه شده، به منزل یکی از شیعیان مخلص رفت. خبر ورود مسلم در شهر طنین ‏انداز گردید و شیعیان نزد او رفت و آمد و با امام علیه ‏السلام بیعت می ‏کردند. در تاریخ آمده که دوازده، هجده و یا به نقل از ابن کثیر، چهل هزار نفر با مسلم بیعت نمودند.

مسلم پس از چهل روز بررسی اوضاع کوفه، نامه‏ ای به این مضمون به امام حسین علیه‏ السلام نوشت: " آنچه می ‏گویم حقیقت است. اکثریت قریب به اتفاق مردم کوفه آماده پشتیبانی شما هستند؛ فورا به کوفه حرکت کنید".  امام  که از احساسات عمیق کوفیان با خبر شده بود، تصمیم گرفت به سوی این شهر حرکت کند.

ابن زیاد به همراه پانصد نفر از مردم بصره، در لباس مبدّل و با سر و صورت پوشیده وارد کوفه شد. مردم که شنیده بودند امام علیه ‏السلام به سوی آنان حرکت کرده، با دیدن عبیداللّه‏ گمان کردند آن حضرت وارد کوفه شده است. لذا در اطراف مرکبش جمع شده، با احساسات گرم و فراوان به او خیر مقدم گفتند. پسر زیاد هم پاسخی نمی ‏داد و همچنان به سوی دارالاماره پیش می ‏رفت تا به آنجا رسید. نعمان بن بشیر(حاکم کوفه) که گمان می ‏کرد او امام حسین علیه ‏السلام است، دستور داد درهای قصر را ببندند و خود از بالای قصر صدا زد: از اینجا دور شو. من حکومت را به تو نمی ‏دهم و قصد جنگ نیز با تو ندارم. ابن زیاد جواب داد: در را باز کن. در این لحظه مردی که پشت سر او بود صدایش را شنید و به مردم گفت: او حسین علیه‏ السلام نیست، پسر مرجانه است. نعمان در را گشود و عبیداللّه‏ به راحتی وارد دارالاماره کوفه شد و مردم نیز پراکنده گشتند.

مسلم می ‏دانست دیر یا زود عبیداللّه‏ کوچه به کوچه و خانه به خانه به دنبال او خواهد گشت و درصدد دستگیری و قتل او بر خواهد آمد. لذا تصمیم گرفت جای خود را عوض کند و به خانه کسی برود که نیروی بیشتری در کوفه دارد، تا بتواند از نفوذ و قدرت او برای ادامه کار و مبارزه با حکومت ستمگر استفاده کند. به همین منظور خانه هانی بن عروه را برگزید و هانی نیز به رسم جوان‏مردی، به او پناه داد. هانی بن عروه، از بزرگان کوفه و اعیان شیعه بوده، از اصحاب پیامبر (ص) به شمار می ‏آید.

پس از آنکه ابن زیاد از مخفی‏گاه مسلم به دست غلام خود باخبر شد، درصدد برآمد با زر و زور و تزویر، میزبان او، هانی را دستگیر کرده، زمینه را برای دستگیری مسلم و دیگر بزرگان فراهم سازد. هانی که میزبان مسلم بود، می ‏دانست عبیداللّه‏ قصد دستگیری او را دارد. لذا بیماری را بهانه کرده، از رفتن به مجلس او خودداری می ‏کرد. ابن زیاد چند نفر را طلبید و نزد هانی فرستاد. آنان سرانجام هانی را نزد ابن زیاد بردند. ابن زیاد با دیدن هانی به او گفت که با پای خویش به سوی مرگ آمده است و درباره مسلم از او پرسید. هانی منکر پناه دادن به مسلم شد. در این هنگام عبیداللّه‏ معقل، غلام خود را صدا زد و هانی با دیدن او، دانست که انکار سودی ندارد. عبیداللّه‏ با تازیانه بر سر و صورت هانی زد و صورت و محاسنش را از خونش رنگین نمود، سپس دستور داد او را زندانی کنند.

مسلم، غریب و تنها در کوچه‏ های کوفه می ‏گشت. نمی ‏دانست کجا برود. افزون بر تنهایی، هر لحظه بیم آن می ‏رفت او را دستگیر کرده، به شهادت برسانند. به ناگاه در کوچه ‏ای، زنی را دید که بر در خانه ایستاده است. تشنگی بر مسلم غلبه کرد. نزد آن زن رفته، آبی طلبید. زن که طوعه نام داشت، کاسه آبی برای مسلم آورد. مسلم بعد از آشامیدن آب همانجا نشست. طوعه ظرف آب را به خانه برد و بعد از لحظاتی بازگشت و دید که مرد از آنجا نرفته است. به او گفت: ای بنده خدا! برخیز و به خانه خود، نزد همسر و فرزندانت برو و دوباره تکرار کرد و بار سوم، نشستنِ مسلم را بر در خانه‏اش حلال ندانست. مسلم از جای خویش برخاست و چنین گفت: من در این شهر کسی را ندارم که یاری ‏ام کند. طوعه پرسید: مگر تو کیستی؟ و پاسخ شنید: من مسلم بن عقیل هستم. طوعه که از دوستداران خاندان پیامبر (ص) بود، در خانه را به روی مسلم گشود و از او پذیرایی کرد.

با آنکه مسلم تنها شده بود، ولی باز عبیداللّه‏ از ترس او و یارانش از قصر بیرون نمی ‏آمد. لذا به افراد خویش دستور داد همه جای مسجد را بگردند تا مبادا مسلم در آنجا مخفی شده باشد. آنان نیز همه مسجد را زیر و رو کردند و مطمئن شدند که مسلم و یارانش آنجا نیستند. سپس عبیداللّه‏ وارد مسجد شد، بزرگان کوفه را احضار کرد و گفت: "هر کس که مسلم در خانه او پیدا شود و او خبر ندهد، جان و مالش بر دیگران حلال است و هر کس او را نزد ما بیاورد، به اندازه دیه ‏اش پول خواهد گرفت". تهدید و تطمیع عبیداللّه‏ کارساز شد و بلال، فرزند طوعه، به دلیل ترس و به طمع رسیدن به جایزه، صبح زود وارد قصر شده، مخفی‏گاه مسلم را لو داد. عبیداللّه‏ با شنیدن این خبر، به محمد بن اشعث دستور داد به همراه هفتاد نفر مسلم را دستگیر کنند.

مسلم در درگیری با سربازان عبیداللّه‏، حدود 45 نفر از آنان را از پای درآورد تا آنکه ضربه شمشیری صورتش را درید. با اینکه مسلم زخمی بود، باز هم کسی یارای مقابله با او را نداشت. آنان بر پشت بام‏ها رفته و سنگ و چوب بر سرمسلم ریختند و دسته‏ های نی را آتش زده بر روی او انداختند. ولی مسلم دست از جدال برنمی ‏داشت و بر آنها یورش می ‏برد. وقتی ابن اشعث به آسانی نمی ‏تواند مسلم را دستگیر کند، دست به نیرنگ زد و گفت: ای مسلم! چرا خود را به کشتن می ‏دهی؟ ما به تو امان می ‏دهیم و ابن ‏زیاد تو را نخواهد کشت. مسلم جواب داد: چه اعتمادی به امان شما عهدشکنان است؟ ابن اشعث بار دیگر امان دادنش را تکرار کرد و این بار مسلم به دلیل زخم‏هایی که برداشته و ضعفی که در اثر آنها بر او چیره شده بود، تن به امان داد. مرکبی آورده مسلم را دست بسته بر آن سوار کردند و نزد عبیداللّه‏ بردند.

کشتن مسلم را به "بکربن حمران احمری‏" سپردند، کسی که در درگیریها از ناحیه سر و شانه با شمشیر مسلم‏ بنعقیل مجروح شده بود. مامور شد که مسلم را به بام "دارالاماره‏" ببرد و گردنش را بزند و پیکرش را بر زمین اندازد.

مسلم را به بالای دارالاماره می ‏بردند، در حالی که نام خدا بر زبانش بود، تکبیر می ‏گفت، خدا را تسبیح می ‏کرد و بر پیامبر خدا و فرشتگان الهی درود می ‏فرستاد و می ‏گفت: خدایا! تو خود میان ما و این فریبکاران نیرنگ‏ باز که دست از یاری ما کشیدند، حکم کن!

جمعیتی فراوان، بیرون کاخ، در انتظار فرجام این برنامه بودند. مسلم را رو به بازار کفاشان نشاندند. با ضربت‏ شمشیر، سر از بدنش جدا کردند، و... پیکر خونین این شهید آزاده و شجاع را از آن بالا به پایین انداختند و مردم نیز هلهله و سروصدای زیادی به پا کردند.

منابع: www.hawzah.net

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:زندگی نامه مسلم ابن عقیل, | موضوع: <-CategoryName-> |