دنیای سرگرمی

فقط چند دقیقه برای داشتن سرگرمی وقت بگذاریم


همانی که هستی، بهترینی

روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد. در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان.

مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم! در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.

او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند. پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد. کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد.

ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است! 

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: سه شنبه 29 مرداد 1392برچسب:همانی که هستی، بهترینی, | موضوع: <-CategoryName-> |

آواز جغد پیر

جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میکرد. رفتن و رد پای آن را. و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند. جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود.

او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکر می کرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد. روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را که شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می کنی. دوستت ندارند. می گویند بد یمنی و بد شگون و جز خبر بد، چیزی نداری.

قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند. سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان کنگره های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است. جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند. خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن که می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ. جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و آنکس که می فهمد، می داند آواز او پیغام خداست. 

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: سه شنبه 29 مرداد 1392برچسب:آواز جغد پیر, | موضوع: <-CategoryName-> |

دانه ای که سپیدار شد

دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید. سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه ی کوچک بود. دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه. گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشم ها می گذشت. گاهی خودش را روی زمینه ی روشن برگ ها می انداخت و گاهی فریاد می زد و می گفت: من هستم، من این جا هستم. تماشایم کنید. اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره هایی که به چشم آذوقه ی زمستان به او نگاه می کردند، کسی به او توجه نمی کرد.

دانه خسته بود از این زندگی، از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود. یک روز رو به خدا کرد و گفت: نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچکس نمی آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می آفریدی. خدا گفت: اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آن چه فکر می کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می خواهی به چشم بیایی، دیده نمی شوی. خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی.

دانه ی کوچک معنی حرف های خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. رفت تا به حرف های خدا بیشتر فکر کند. سالهای بعد دانه ی کوچک، سپیداری بلند و باشکوه بود که هیچکس نمی توانست ندیده اش بگیرد؛ سپیداری که به چشم همه می آمد.

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: سه شنبه 29 مرداد 1392برچسب:دانه ای که سپیدار شد, | موضوع: <-CategoryName-> |

یک ساعت ویژه

مرد دیروقت از سرکار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود. پسر گفت: سلام بابا یه سوال از شما بپرسم؟؟ پدر گفت: بله حتما چه سوالی؟؟؟ پسر گفت: بابا شما برای هر ساعت کار چه قدر حقوق میگیری؟؟؟؟؟؟

پدر پاسخ داد: چرا چنین سوالی می پرسی؟؟؟ پسر: فقط می خواهم بدانم.... پدر گفت: خوب 20 دلار پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود آه کشید بعد به مرد نگاه کرد و گفت: می شود به من 10 دلار قرض بدهید؟؟؟ پدر: اگر دلیلت برای رسیدن این سوال این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری کاملا در اشتباهی. تو خیلی خودخواهی.. پسر به اتاقش رفت. مرد که کم کم آرام شده بود به اتاق پسرش رفت و گفت: بیا پسرم این 10 دلاررا بگیر...

پسر با خوشحالی پول را از پدر گرفت و چند اسکناس دیگر نیز از زیر بالش خود ارام در آورد. پدر بازهم عصبانی شد و گفت با اینکه پول داشتی چرا دوباره درخواست پول کردی؟؟؟ پسر کوچولو که حالا 20 دلار داشت گفت: برای این که پولم کافی نبود ولی حالا 20 دلار دارم ... آیا می توانم یک ساعت از کار شما را بگیرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم!!!!!!!!

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:یک ساعت ویژه, | موضوع: <-CategoryName-> |

ظلم، ظلم میاره

روزی شعبی، حجاج را از ظلم و ستم تحذیر و به عدل و داد ترغیب میکرد. حجاج نیز دیناری طلا برداشت، وزن و عیار آن را سنجیده و به دست شعبی داد و گفت: پیش صراف ها ببر و از وزن و عیار این دینار سوال کن. شعبی نزد چندین صراف رفت. هر یک به طمع این که دینار را میخواهد به او بفروشد چیزی گفت. یکی میگفت: کم عیار است، دیگری می گفت کم وزن است و هر کدام نقصی برای آن قائل می شدند.

شعبی نزد حجاج آمد و جریان را شرح داد. حجاج گفت: در فلان محله و فلان کوچه خانه ای به این نشان هست، آن جا برو و در بزن. از صاحب خانه وزن و عیار دینار را جویا شو. شعبی رفت و دینار را به صاحب خانه داد، آن مرد نگاه کرد و گفت: از نظر وزن و عیار تمام است چنانچه بخواهی بجایش درهم نقره میدهم. شعبی پرسید: از حجاج به تو ظلمی رسیده است؟ پاسخ داد: نه، بلکه در زمان او راحت هستم و ظلم دیگران را نیز از من دفع میکند. شعبی در شگفت شد، نزد حجاج آمد و گفتار آن مرد را برایش بازگو کرد.

حجاج گفت: چون مردم بر یکدیگر ستم روا دارند خداوند کسی را بر آنها مسلط میکند که بر آنها ستم کند. کسی که به احدی ظلم نکند هیچ کس بر او ستم نخواهد کرد. اگر این طایفه با خدای خود راست بودند و شرط بندگی را به جای می آوردند هرگز به رنجانیدن آنها موفق نمی شوم.

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: جمعه 18 مرداد 1392برچسب:ظلم، ظلم میاره, | موضوع: <-CategoryName-> |

خدا در سه چهره

پیرزنی در خواب، خدا رو دید و به او گفت: (( خدایا من خیلی تنهام. آیا مهمان خانه من می شوی؟)) خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد رفت. پیرزن از خواب بیدار شد با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود پخت. سپس نشست و منتظر ماند. چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد.

پیر زن با عجله به طرف در رفت آن را باز کرد پیر مرد فقیری بود. پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد. پیر زن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.

نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد. پیر زن دوباره در را باز کرد. این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد. پیر زن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه بر گشت.

نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا در آمد. این بار نیز پیرزن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد. پیر زن که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیر زن را دور کرد.

شب شد ولی خدا نیامد پیرزن نا امید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید. پیرزن با ناراحتی گفت: ((خدایا مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی اومد؟)) خدا جواب داد: بله من سه بار آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی............

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: چهار شنبه 16 مرداد 1392برچسب:خدا در سه چهره, | موضوع: <-CategoryName-> |

یک تیر و سه نشان

روزی یک مردی کار خوبی کرده بود، یه جنی بهش گفته بود که بخاطر این کار خوبی که انجام دادی برو فردا بیا و یه آرزو کن، اون رو برآورده میکنم. رفت پیش زنش بهش قضیه رو گفت، زنش گفت: میدونی که ما الان 16، 17 ساله که اجاقمون کوره. بهش بگو یه لطفی بکنه و از خدا بخواد یه بچه ای به ما بده.

رفت پیش مادرش و قضیه رو گفت و گفت که زنش چی میگه. مادرش گفت: مادر جان، من الان 40، 50 ساله نابینا هستم. به زنت بگو خدا به شما بچه میده. به جنه بگو که من چشم بده تا این چند روز باقی مونده دنیا رو بتونم همه جارو ببینم.

رفت پیش پدرش و گفت یه همچین قضیه ای هست و زنم اینو میگه، مادرم هم اینو میگه.پدرش گفت: والا بابا، خدا به شما اون بچه رو میده، مادرتم این چند روز دنیا کور بمونه، بقیه دنیا براش چیچیه؟!

من بیچاره رو بگو نه خونه ای دارم نه پولی دارم، بهش بگو یه پولی بهم بده.

هر چه فکر کرد که اولویت رو بدم به زنم، مادرم و یا پدرم. کدوم اهمیت بیشتری داره؟

نشست فکر کرد، فردا رفت به جنه گفت: آرزو دارم که مادرم بچمو توی گهواره ی پر از طلا ببینه.

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: چهار شنبه 16 مرداد 1392برچسب:یک تیر و سه نشان, | موضوع: <-CategoryName-> |

کشف اسرار زنانه

یك بنده خدایی كنار اقیانوس قدم می زد و زیر لب دعایی را هم زمزمه می كرد. نگاهی به آسمان آبی و دریای لاجوردین و ساحل طلایی انداخت و گفت: خدایا میشه تنها آرزوی مرا برآورده كنی؟ ناگهان ابری سیاه آسمان را پوشاند و رعد وبرقی در گرفت ودر هیاهوی رعد و برق صدایی از عرش اعلی به گوش رسید كه می گفت: چه آرزویی داری بنده محبوب من؟

مرد سرش را به آسمان بلند كرد و ترسان ولرزان گفت ای خدای كریم از تو می خواهم جاده ای بین كالیفرنیا و هاوایی بسازی كه هر وقت دلم خواست در این جاده رانندگی كنم. از جانب خدای متعال ندایی رسید كه ای بنده من، من تورا به خاطر وفاداری ات دوست می دارم و می توانم خواهش تورا برآورده كنم. اما هیچ میدانی انجام تقاضای تو چقدر دشوار است؟هیچ میدانی كه باید ته اقیانوس آرام را آسفالت كنم؟هیچ می دانی كه چقدر باید آهن وسیمان وفولاد مصرف شود؟ من همه این آرزوها را می توانم انجام دهم اما تو نمی توانی آرزوی دیگری بكنی؟

مرد مدتی به فكر فرو رفت و بعد گفت: ای خدای من! من از كار زنان سر در نمی آورم. می شود به من بفهمانی كه زنان چرا می گریند؟ می شود به من بفهمانی كه احساس درونی شان چیست؟ اصلا می شود به من بفهمانی كه چگونه می توان زنان را خوشحال كرد؟

صدایی از جانب باری تعالی آمد كه: ای بنده من! آن جاده ای كه خواسته ای، دو بانده باشد یا چهار بانده؟

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: چهار شنبه 16 مرداد 1392برچسب:کشف اسرار زنانه , | موضوع: <-CategoryName-> |

زن با هوش

مردی تمام عمر خود رو صرف پول درآوردن و پس انداز کردن نموده و فقط مقداری بسیار اندکی از در آمدش را صرف معاش خود می کرد و در واقع همسر خود را نیز در این مکنت و بدبختی با خود شریک نموده بود.

تا اینکه روزی از روزها او به بستر مرگ افتاد و دیگر برایش مسلم گردید که حتما رفتنی است. بنابراین در لحظات آخر، همسرش را نزد خود خواند. از او خواست در آخر عمری قولی برای او بدهد و آن این بود که تمامی پول هایش را داخل صندوقی گذاشته و در کنار جسد وی در تابوت قرارداده تا او بتواند در آن دنیا آنها را خرج کند. همسرش در حالی که با نگاهی شفقت انگیز به شوهر در حال نزع می نگریست، قسم خورد که به قولش وفا کند.

در روز تشییع و درست وقتی که تمامی مقدمات فراهم شده بود و مامورین گورستان می خواستند میخ های تابوت را بکوبند، زن فریادی کشید و گفت: "صبر کنید یک سفارش او مانده که باید به اجرا بگذارم". سپس کیسه سیاهی را از کیفش بیرون آورده و آن را داخل صندوق کوچک درون تابوت قرار داد.
خواهر خانم که از شرح ما وقع خبردار بود با لحنی سرزنش آمیز به همسر متوفی گفت: "مگه عقل از سرت پریده؟ این چه کاری بود که کردی؟ آخه شوهرت اون پول ها رو چه جوری میتونه تو اون دنیا خرج کنه؟"

زن پاسخ داد: "من فردی با ایمان هستم و قولی را که به همسرم دادم هیچ وقت فراموش نکرده ام. اما برای راحتی او، تمامی پول ها رو به حساب خودم واریز کردم و براش یه چک صادر کردم که بعد از نقد کردنش، بتونه خرجشون کنه".

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: سه شنبه 15 مرداد 1392برچسب:زن با هوش, | موضوع: <-CategoryName-> |