دنیای سرگرمی

فقط چند دقیقه برای داشتن سرگرمی وقت بگذاریم


جوک

به یارو ميگن چرا باســنت ايقدر بزرگه ؟ ميگه: خدا بيامرز مادرم به جاي اينكه پودر بچه بزنه پیکینگ پودر ميزد.

  

 وزارت ارشاد اعلام كردشعر اتل متل به دلايل زير غيرمجاز است کلمه پستون، کشور بيگانه هندوستان، زن کردي،کلاه قرمزى وترويج بدحجابي. شعرصحيح: اتل متل انرژىهسته اى، گاورا چرا بسته اى، هم شيرداره هم آستين، شيرشوبردن فلسطين، بگيريک زن راستين، اسمشوبذار حکيمه، که چادرش ضخيمه 

 

  به یارو ميگن از چه گلي خوشت مياد؟ميگه اقاقيا ميگن خوب همين رو بنويس:ميگه غلط كردم بابا رز.

 

 یارو میخواست با ماشین با دوست دخترش برن بیرون بهش میگه میام جلوت بگو دربست دختره یادش میره چی بگه میگه مستقیم یارو میگه مسیرم نمیخوره .

 

گفت بخواب، خوابیدم. گفت واکن، واکردم. درد داشت تحمل کردم وقتی کارش تموم شد، خون اومد، ترسیدم !!! آخه اولین بار بود که دندون کشیدم !

 

سلام سلامتی میاره ، سلامتی شادی میاره ، شادی زندگی میاره ، زندگی عشق میاره ، عشق زن میاره ، زن بچه میاره ، بچه دردسر میاره ، دردسر بدبختی میاره ، پس سلامو کوفت ، سلامو درد! سلامو زهرمار !!!


تو مراسم ختم بلندگو میگه : مرحوم وصیت کرده سیاه نپوشین . یکی داد میزنه : مرحوم گوه خورده ، ما به احترامش میپوشیم .

  

 یارو زنگ میزنه رادیو میگه : صدام الان توی همه رادیوها پخش میشه ؟ میگن : آره میگه : حتی توی نونوایی میگن : آره میگه : اصغر نون نگیر ننت گرفته !

 

 یارو یه پازلو بعد از ۳ سال میسازه . بهش میگن چرا اینقدر طولانی . میگه من که خوبم روش نوشته ۷ تا ۱۰ سال

 

یارو سر سفره داد میزده بربری بدین ، بربری بدین میگن  چی شده ؟ میگه : آب تو گلوم گیر کرده .

 

تو خارج حتی گداهاشون هم خارجی حرف می زنن... ما کجاییم اونا کجا!...

 

در عروسی بعلت شدید بودن برف شادی 5 نفر در سقوط بهمن جان باختند.

 

یارو نماز می خونده یکی از کنارش رد می شه میگه آفرین! یارو نمازشو قطع میکنه. میگه: روزه هم هستم.

 

سالها پس از گران شدن نان ..... مادر به دختر: دختر لگد به بختت نزن! پسره نون خشکیه.

 

 

با توجه به نزدیک شدن قیمت نان به سکه به زودی ربع نان، نیم نان، تمام نان طرح قدیم ( برشته ) تمام نان طرح جدید ( دور خمیری ) عرضه می گردد.

 

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: سه شنبه 31 مرداد 1391برچسب:جوک, | موضوع: <-CategoryName-> |

سخنان کوروش کبیر

 

 

 دستانی که کمک می کنند پاکتر از دستهایی هستند که رو به آسمان دعا می کنند.


اگر میخواهید دشمنان خود را تنبیه کنید به دوستان خود محبت کنید.

آنچه جذاب است سهولت نیست، دشواری هم نیست، بلکه دشواری رسیدن به سهولت است .

وقتی توبیخ را با تمجید پایان می دهید، افراد درباره رفتار و عملکرد خود فکر می کنند، نه رفتار و عملکرد شما.

سخت کوشی هرگز کسی را نکشته است، نگرانی از آن است که انسان را از بین می برد .

اگر همان کاری را انجام دهید که همیشه انجام می دادید، همان نتیجه ای را می گیرید که همیشه می گرفتید .

افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را بگونه ای متفاوت انجام می دهند.

پیش از آنکه پاسخی بدهی با یک نفر مشورت کن ولی پیش از آنکه تصمیم بگیری با چند نفر .

کار بزرگ وجود ندارد، به شرطی که آن را به کارهای کوچکتر تقسیم کنیم .

کارتان را آغاز کنید، توانایی انجامش بدنبال می آید .

انسان همان می شود که اغلب به آن فکر می کند .

همواره بیاد داشته باشید آخرین کلید باقیمانده، شاید بازگشاینده قفل در باشد.

تنها راهی که به شکست می انجامد، تلاش نکردن است .

دشوارترین قدم، همان قدم اول است .

عمر شما از زمانی شروع می شود که اختیار سرنوشت خویش را در دست می گیرید .

آفتاب به گیاهی حرارت می دهد که سر از خاک بیرون آورده باشد .

اگر همان کاری را انجام دهید که همیشه انجام می دادید، همان نتیجه ای را می گیرید که همیشه می گرفتید.

 

 به دنیا زانو نخواهم زد ، حتی اگر آسمان به کوتاهی قامتم شـود.


من یاور یقین و عدالتم من زندگی ها خواهم ساخت ، من خوشی های بسیار خواهم آورد من ملتم را سربلند ساحت زمین خواهم کرد ، زیرا شادمانی او شادمانی من است . . .

 

بیادتان مى آورم تا همیشه بدانید که زیباترین منش آدمى ، محبت اوست پس محبت کنید چه به دوست ، چه به دشمن ! که دوست را بزرگ کند و دشمن را دوست .

 

 

 منابع:

 

www.khanoomgol.com

 

persiansiteone.parsiblog.com

 

 nafas23.persianblog.ir

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: پنج شنبه 26 مرداد 1391برچسب:سخنان کوروش کبیر, | موضوع: <-CategoryName-> |

سخنان فلسفی دکتر علی شریعتی

 با تمام وجود گناه کردیم اما نه نعمت هایش را از ما گرفت، نه گناهمان را فاش کرد. بیندیش اگر اطاعتش کنیم چه می کند.

 

 دنیا را بد ساخته اند، کسی را که دوست داری تو را دوست نمیدارد، کسی که تو را دوست دارد تو دوستش نمیداری. امّا کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد به رسم و آیین هرگز به هم نمی رسید.

  

وقتی که دیگر نبود من به بودنش نیازمند شدم، وقتی که دیگر رفت من به انتظار آمدنش نشستم، وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد من او را دوست داشتم، وقتی که او تمام کرد من شروع کردم، وقتی او تمام شد من آغاز شدم و چه سخت است تنها متولد شدن مثل تنها زندگی کردن است مثل تنها مردن ......

  

ای کاش خدا قبل از اینکه چیزی را به آدم ها بدهد، ابتدا معرفتش را بدهد.

 

 در نهان به آنانی دل می بندیم که دوستمان ندارن، و در آشکارا از آنانی که دوستمان دارند غافلیم، شاید این است دلیل تنهایی ها.

  

از همه ی داشته هایت که به آن می نازی خدا را جدا کن ببین چی داری، به همه ی کمبودهایت که از آن ها می نالی خدا را اضافه کن ببین چه کم داری.

  

  انسان نقطه ای است میان دو بی نها یت، بی نها یت لجن ! بی نهایت فرشته !.

 

 استوار ماندن و زیر هر باری نرفتن، دین من است.

 

 دنیا را نگه دارید. می خواهم پیاده شوم.

 

 دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست اسراف محبت است.

  

برای کوبیدن یک حقیقت، خوب به آن حمله مکن، بد از آن دفاع کن.

  

 من تو را دوست دارم و تو دیگری را و دیگری دیگری را و در این میان همه تنهاییم! 

 

 خدایا! چگونه زیستن را به من بیاموز چگونه مردن را خود خواهم آموخت.

 

 مرحوم دکتر شریعتی انسان ها را به چهار گروه دسته بندی کرده است: دسته اوّلآنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم نیستند، عمده آدم ‌ها حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آن‌ هاست که قابل فهم می‌ شوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند. دسته ی دوّمآنانی که وقتی هستند نیستند، وقتی که نیستند هم نیستندمردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویت شان را به ازای چیزی فانی واگذاشته ‌اند. بی ‌شخصیت ‌اند و بی ‌اعتبار. هرگز به چشم نمی‌ آیند. مرده و زنده‌ شان یکی است. دسته ی سوّم: آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم هستند، آدم ‌های معتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودن شان هم تاثیرشان را می ‌گذارند. کسانی که همواره به خاطر ما می ‌مانند. دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم. دسته ی چهارم: آنانی که وقتی هستند نیستند، وقتی که نیستند هستند. شگفت‌ انگیزترین آدم‌ها در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه‌ اند که ما نمی‌توانیم حضورشان را دریابیم، اما وقتی که از پیش ما می ‌روند نرم نرم آهسته آهسته درک می ‌کنیم. باز می‌ شناسیم. می ‌فهمیم کهآنان چه بودند. چه می‌ گفتند و چه می‌ خواستند.

 

 نامم را پدرم انتخاب کرد، نام خانوادگی ام را یکی از اجدادم! دیگر بس است! راهم را خودم انتخاب خواهم کرد.

 

در بیکرانه زندگی دو چیز افسونم کرد، آبی آسمان که می بینم و می دانم نیست و خدایی که نمی بینم و می دانم که هست.

 

ساعت ها بگذارید بخوابند! بیهوده زیستن را نیاز به شمردن نیست.

 

 به دکتر شریعتی گفتند: استاد سیگار طول زندگی را کوتاه می کنه، دکتر در جواب گفت: من به عرض زندگی فکر میکنم.

 

 افسوس روزی خواهد آمد که بی دینی، نماد روشن فکری است.

 

 چه حقیرند مردمانی که به خاطر جلب توجه دیگران خود را هم فکر و هم نظر آنها نشان دهند.

 

 اگر تمام ابرهای آسمان ببارند، گلهای قالی نخواهند شگفت و این قانون زیر پا ماندن است.

 

دکتر شریعتی می گوید: خوشبختی ما در سه جمله است: تجربه از دیروز، استفاده از امروز، امید به فردا. ولی ما با سه جمله ی دیگر زندگی مان را تباه می کنیم: حسرت دیروز، اتلاف امروز، ترس از فردا.

 

 دکتر شریعتی می گوید: می خواهم بگویم فقر همه جا سر می کشد. فقر گرسنگی نیست، عریانی هم نیست، فقر چیزی را نداشتن است ولی آن چیز پول یا طلا نیست... فقر: همان گرد و غباری است که بر کتابهای فروش نرفته یک کتاب فروشی می نشیند. فقر: کتیبه سه هزارساله ایست که روی آن یادگاری نوشته اند. فقر: پوست موزی است که از پنجره ی یک اتومبیل به بیرون انداخته می شود. فقر همه جا سر می کشد... فقر شبی را بی غذا سپری کردن نیست. فقر روزی را بی اندیشه سپری کردن است.

 

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:سخنان فلسفی دکتر علی شریعتی, | موضوع: <-CategoryName-> |

sms های زیبا و فلسفی

 یه پسری یه دختری رو خیلی دوست داشته، دختر که می دونسته خیلی پسره دوستش داره بهش میگه: برام دعا کن خیلی دعام کن دعا کن که به خواسته ای که دارم برسم. پسر هم هرروز دعا میکنه دختر به خواسته اش می رسه. خواسته ی دختر جدایی از پسر بود!

  

همیشه می شه خیلی چیز ها را خواست ولی نمی شه آنها را داشت.

 

 عارفی نان می خورد و می گفت: دنیا را گول می زنم، گفتند چگونه با اینکه دنیا همه را گول میزند، گفت نان دنیا می خورم و کار آخرت می کنم

 

 هرگز چیزی را آنقدر دوست نداشته باش که نتوانی مردنش را ببینی.

 

التماس به خدا جراَته، اگه برآورده بشه رحمته واگه برآورده نشه حکمته التماس به انسان خفته اگه برآورده بشه منته و اگه برآورده  نشه ذلته.

 

 کودکی فال فروش را پرسیدن چه می کنی؟ گفت: به آن که در دیروز خود مانده فردا را میفروشم.

 

 تو ویترین زندگی به عروسکی نگاه نکن که مال تو نیست، چون اون فقط وسوسه ات می کنه تا اونی را که داری از دست بدی.

 

 دو تا آدم برفی دو طرف رودخانه عاشق هم شدندآنها از عشق هم آب شدند تا شاید جایی وسط رودخانه به هم برسند.

 

 هیچ وقت مغرور نشو... برگ ها زمانی میریزند که فکر می کنند طلا شده اند.

 

 وقتی زمین می خوریم از بدشانسی مون نیست، طبیعت می خواهد یادمان بدهد چطور بلند شویم.

  

از زشت رویی پرسیدند:آن روزی که جمال پخش می کردند کجا بودی، گفت در صف کمال.

 

 دریا باش تا بعضی ها از با تو بودن لذت ببرند و آنهایی که لیاقتت تو را ندارند غرق شوند.

 

 وقتی سکوت خدا را در برابر راز و نیاز دیدی نگو خدا با من قهر است، او به تمام کائنات فرمان سکوت داده تا حرف دل تو رابشنودپس حرف دلت را بگو؟

 

 مراقب باشید که چیزی را که دوست دارید به دست آورید، وگرنه مجبور خواهید شد چیزهایی را که بدست آورده اید دوست بدارید.

 

 فرشتگان از خدا پرسیدندخدایا تو که بشر را آنقدر دوست داری چرا غم را آفریدی؟ خدا گفتغم را بخا طر خودم آفریدم چون این مخلوقات من تا وقتی غمگین نباشند، به یاد خالقشان نمی افتند.

 

 یادها فراموش نخواهند شد، حتی به اجبار و دوستی ها ماندنی هستند، حتی با سکوت ...

 

 هیچگاه امید کسی را نا امید نکن، شاید امید تنها دارایی او باشد.

 

 ما آمده ایم كه زندگی كنیم تا قیمت پیدا كنیم، نه به هر قیمتی زندگی كنیم.

  

 بیاموزیم که اگر ستاره نیستیم، ابرهم نباشیم که جلو درخشش ستاره ها را بگیریم. 

 

 اگر درمان را برعکس کنیم نامرد می شود ولی درد را از هر طرفی که بخوانیم فقط درد است.

 

 علم سه قدم داردقدم اوّل غرور می آورد، قدم دوّم فروتنی و خشوع می آورد، قدم سوّم میدانید که هیچ نمی دانید.

 

 خدایا وقتی ازم گرفتی و بهم بخشیدی، فهمیدم که معادله ی زندگی نه غصّه خوردن برای نداشته هاست و نه شاد بودن برای داشته ها.

 

 وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی، نترس! تو برنده ای، چون خدا همیشه دو دستش پره.

 

 روزی روزگاری اهالی یه دهکده تصمیم گرفتند تا برای نزول باران دعا کنند، در روز موعود همه مردم برای مراسم دعا در محلی جمع شدند و تنها یک پسر بچه با خودش چتر آورده بود و این یعنی ایمان.

  

ازم پرسید: دوستم داری؟ گفتم آره.... گفت چقدر؟ گفتم از اینجا تا خدا..... اشک تو چشم هاش جمع شد و گفت: مگه الآن نگفتی که خدا از همه چیز به ما نزدیک تره.

 

 صبر کردن دردناک است، و فراموش کردن دردناک تر، ولی از این دو دردناک تر این است که ندانی باید صبر کنی یا فراموش.

 

 زندگی زیباست، نه به زیبایی حقیقت. حقیقت تلخ است نه به تلخی جدایی. جدایی سخت است نه به سختی تنهایی.

  

سعی کنید تو زندگی مانند یک توپ باشید که با هر بار زمین خوردن اوج بگیرید.

 

 خدایا مرا ببخش بخاطر درهایی که کوبیدم و در خانه تو نبودم.

 

 در مقابل تقدیر خداوند همچون کودکی باش که وقتی او را به هوا می اندازی، می خندد. چون ایمان دارد که او را خواهی گرفت.

 

من و خداوند هر روز صبح فراموش می کنیم، او خطاهای من را و من لطف او را.

 

 اگر روزگاری مقام تو پایین آمد نا امید نشو، زیرا آفتاب هر روز هنگام غروب پایین میرود و بامداد روز دیگر بالا می آید.

  

 در تلاطم طوفان زندگی، با خدا بودن بهتر از ناخدا بودن است.

 

 بعضی ها میگوین چون گرفتارند از خدا غافل اند اما نمیدانند چون از خداغافلند گرفتارند.

 

 مهم این نیست که قشنگ باشی، قشنگ اینه که مهم باشی! حتی برای یک نفر.

 

 می دونی چرا آدم ها گریه می کنند یا وقتی کسی را بوس می کنند و یا می خواهند رویا ببیندد چشم هایشان را می بندند؟چون که قشنگ ترین لحضه های زندگی دیدنی نیست.

  

هرگاه خداوند تو را به لبه ی پرتگاه هدایت کرد به او اعتماد کن، زیرا تو را از پشت می گیرد یا به تو پرواز را می آموزد.

 

 لذت آنچه داری را با آرزوی آنچه نداری خراب نکن امّا بدان آنچه امروز داری روزی آرزویش را داشتی.

 

در بدترین روزها امیدوار باش زیرا زیباترین باران از سیاه ترین ابرهاست...

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
ادامه مطلب
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:sms های زیبا و فلسفی, | موضوع: <-CategoryName-> |

سخنان فلسفی و حکیمانه

ترس از مرگ نارواست زیرا تا آن هنگام که من هستم مرگ نیست، وآنگاه که مرگ هست، من نیستم ترس از آنچه که روبرو نشویم نابجاست

  

باید اعتراف کنیم که منبع بدبختی ما، دنیایی است که در سینه داریم نه دنیایی که ما را احاطه کرده است.

 

 اشتباهات انسان در ابتدا رهگزرند، سپس میهمان می شوند و بعد صاحب خانه.

 

 روزی به اجبار خدا ما را به این دنیا راهی ساخت، آن روز به اجبار آمدیم و بعد یک عمر زندگی ودل بستگی به اینجا باز روزی به اجبار از این دنیا راهی خواهیم شد، فلسفه ی آدم بودن چنین است به اجبار آمدن و به اجبار رفتن.

 

 انسان از این جهت از حیوان پست تر است که گاهی بدون ضرورت ظلم و درندگی میکند، و از این جهت از حیوان برتر است که گاهی بخاطر رحم و انصاف از خود می گذرد.

 

 افسوس که جوان نمی داند و پیر نمی تواند.

 

 آدم تنها مخلوقی است که نمی خواهد همان باشد که هست.

   

 تولّد و مرگ اجتناب ناپذیرند، فاصله ی این دو را زندگی کن.

 

 هستی همواره در پی جبران نیکی های توست، هر چه به هستی ببخشی هزاران برابرش را به تو باز  می گرداند.

 

 حوادث مشهور دوران گذشته جهان را مرور کنید، تا شما هم مثل من این حقیقت را بپذیرید که، بزرگترین جنایت همه با کوچکترین دستها انجام گرفت.

 

برای دنیایت آنچنان کار کن که گویی همیشه زنده خواهی ماند و برای آخرتت آنچنان که گویی فردا می میری. 

 

 آنچه را نمی توانی فراموش کنی ببخش، وآنچه نمی توانی ببخشی فراموش کن.

 

 هر کس به راهنمایی تو اعتنایی نکرد نگران مباش، حوادث روزگار او را ادب می کند.

  

 

 دنیا خوابی است که اگر آن را باور کنی پشیمان می شوی.

 

 زندگی کوتاه است، امّا طولانی ترین چیزیست که در اختیار ما انسانها قرار دارد.

 

 اگه شاد بودی آهسته بخند تا غم ناراحت نشه و اگر غمگین بودی آرام گریه کن تا شادی نا امید نشه.

 

 گاهی تنها راه درمان روان های پریشانی، فراموشی است.

 

 بعد از مرگم دستهایم را از طابوت بیرون بگذارید، تا همگان ببینند که پس از این همه رنج و سختی چیزی با خود از این دنیا نبرده ام.

 

 مردم همه ی اشتباهات خود را روی هم می ریزند و از آن غولی به وجود می آورند، که نامش تقدیر است.

 

 جوانی صندوق در بسته ای است که فقط پیران می دانند درون او چیست.

     

 کسی که به کسی حسد می ورزد، دلیل بر آن است که بر برتری او اعتراف کرده است.

 

 تجربه نامی است که تمام افراد بر روی اشتباها ت خود می گذارند.

 

 وقتی با انگشت به کسی اشاره می کنیم، به یاد داشته باشیم که سه انگشت دیگر به طرف خودمان برگشته است.

 

 جهان سوم جایی است که هر کسی بخواهد مملکتش را آباد کند، خانه‌ اش خراب می‌شود و هر کسی بخواهد خانه‌ اش آباد باشد باید در تخریب مملکتش بکوشد.

 

 از پیری پرسیدمچه زمانی انسان پیر می شود، فرموددرست آن زمانی که از گذشته ی خود پشیمان شده، افسوس آن را بخورد.

  

من تنها یک چیز می‌ دانم و آن اینکه هیچ نمی ‌دانم.

 

 ارزش عمیق هر کسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد.

 

 برای داشتن چیزی که تا به حال نداشتی، کسی باش که تا به حال نبودی.

  

درطول زندگيم هيچگاه از کسانی که با نظر من موافق بودند چيزی نياموختم.

 

 نمی توان برگشت و آغاز خوبی داشت، اما می توان شروع کرد و پایان خوبی داشت.

 

 به اندازه تلاش خود آرزو کن، یا تلاش خود را به اندازه آرزویت برسان.

 

 وقتی یکی از درهای شادی بسته می شود، در دیگری باز می شود ولی اغلب ما آنقدر به در بسته نگاه میکنیم که در باز شده را نمی بینیم.

  

 فهمیدن بهتر از دانستن است.

 

 اگر پیری پند ده و اگر جوانی پند گیر.

 

 انسان ترکیب عجیبی است و در عین ناچیزی خود را برتر از همه می شمارد.

 

 بدست آوردن آنچه را که ما آرزو داریم موفقیت است، امّا چیزی را که برای بدست آوردنش تلاش نمی کنیم خوشبختی است.

 

 تجربه بهترین درس زندگی است ولی، افسوس که برای آن بهای گرانی باید پرداخت.

 

 خداوند آزادی را آفرید و بشر بردگی را.

 

 تجربه معلّم سختگیری است او اوّل امتحان می کند و بعد درس می دهد.

 

 هیچ قفسی حریف پرواز نیست.

 

هیتلر به ناپلئون میگه: ما برای شرف می جنگیم، ولی شما برای پول می جنگید. ناپلئون جواب میده: هر کس برای آنچه ندارد مبارزه میکند.

 

 اگر دیگران توانستند نا امید نباش، تو هم می توانی، اگر توانستی....مغرور نباش دیگران نیز میتوانند. 

 

 بهتر است برای چیزی که هستی، منفور باشی تا اینکه برای چیزی که نیستی محبوب باشی.

 

 خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان امّا به قدر فهم تو کوچک می شود و به قدر نیاز تو فرود می آید و به قدر آرزوی تو گسترده می شود و به قدر ایمان تو کارگشا میشود.

  

اگر به سخنی که گفته اید با تمام وجود پایبند هستید، دیگر نیازی نیست برای آن پوزش بخواهید.

 

 در دنیا جای کافی برای همه هست پس بجای آنکه جای کسی را بگیری سعی کن جای خودت را پیدا کنی.

 

 هیچ وقت آرزو نکن تو دنیا جای کس دیگه ای باشی چون اگر آرزوت برآورده بشه جای تو تو دنیا خالیه.

  

هیچ گاه چشمانت را برای کسی که معنی نگاهت را نمی فهمد گریان مکن.

 

 از زمین خوردن کسی شاد مشو، که نمی دانی گردش روزگار برای تو چه در آستین دارد.

 

 آنکس که می گرید فقط یک درد دارد و بخاطر آن یک درد می گرید، امّا آنکه می خندد هزار درد دارد و نمی داند برای کدام درد بگرید و می خندد.

 

 وقتی از دست دادن عادت می شود، دیگر بدست آوردن هم آرزو نمی شود.

  

می توان حقیقتی را دوست نداشت، اما نمی توان منکر آن شد.

 

 عشق مثل ساعت شنی می مونه. همان طوری که قلبت را پر میکنه، مغزت را خالی! 

 

 وقتی زندگی چیز زیادی به شما نمی دهد، دلیلش آن است که شما هم چیز زیادی نخواسته اید.

 

  شما ممکن است گُلی را لگد مال کنید، امّا محال است بتوانید عطر آن را در فضا محو کنید.

 

  هر چه بیشتر می آموزم بیشتر به نادانی خود پی می برم.

  

گرفتاری این دنیا این است که نادان از کار خود اطمینان دارد و دانا از کار خود مطمئن نیست.

 

 گرفتاری این دنیا این است که نادان از کار خود اطمینان دارد و دانا از کار خود مطمئن نیست.

 

 خدا را شکر کنید که نعمات و موهبت هایش به علّت بینش محدود ما متوقف نمیشود.

 

 فرزندان ما آنگونه که ما می خواهیم نمی شوند. بلکه آنگونه که ما هستیم می شوند.

 

جهان هرکس به اندازه وسعت فکر اوست.

  

از دشمنی نترس که آشکارا به تو حمله می کند، از دوستی بترس که فریبکارانه تو را در آغوش بگیرد.

 

 به کوچه ای رسیدم که پیرمردی از ان خارج میشد به من گفت:نرو که بن بستهگوش نکردم ، رفتم وقتی برگشتم و به سر کوچه رسیدم پیر شده بودم . . .

 

 همیشه حرفی رابزن که بتونی بنویسیش، چیزی را بنویس که بتونی پاش را امضا کنی، چیزی را امضا کن که بتونی پاش بایستی.

 

 مشکلات انسان های بزرگ را متعالی می سازد و انسان های کوچک را متلاشی.

 

 خداوند همه چیز را در یک روز نیافریده است پس چه چیز باعث شده که من بیندیشم که می توانم همه چیز را در یک روز بدست بیاورم.

 

زندگی دشوار است اما من از او سر سخت ترم.

 

اگر قادر نیستی خود را بالا ببری، همانند سیب باش تا با افتادنت اندیشه ای را بالا ببرید.

 

کسانی که حاضر نیستند برای آزادی بهایی بپردازند، لیاقت آزادی را ندارند.

 

ما ندرتاً درباره ی آنچه داریم فکر می کنیم، در حالی که پیوسته در اندیشه چیزهایی هستیم که نداریم.

 

بدان همواره آنکه برای رسیدن به تو از همه چیزش میگذرد روزی تنهایت خواهد گذاشت، این هنجار دردناک زندگی است.

 

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
ادامه مطلب
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:سخنان فلسفی و حکیمانه, | موضوع: <-CategoryName-> |

داستان کوروش کبیر

 

 

 زمانی کرزوس ( پادشاه مغلوب لیدیه ) به کورش بزرگ گفت چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی. کورش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟ کرزوس عددی را با معیار آن زمان گفت. کورش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کورش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد. سرباز در بین مردم جار زد و سخن کورش را به گوششان رسانید.مردم هرچه در توان داشتند برای کورش فرستادند. وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند ، از آنچه کرزوس انتظار داشت بسیار بیشتر بود. کورش رو به کرزوس کرد و گفت ، ثروت من اینجاست. اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم ، همیشه باید نگران آنها بودم . زمانی که ثروت در اختیار توست و مردم از آن بی بهره اند مثل این می ماند که تو نگهبان پولهایی که مبادا کسی آن را ببرد.

 

 

 دختری به کوروش کبیر گفت: من عاشقت هستم. کوروش گفت: لیاقت شما برادرم است که از من زیباتر است که پشت سر شما ایستاده است. دخترک برگشت و دید کسی نیست. کوروش گفت: اگه عاشق بودی پشت سرت را نگاه نمی کردی.

 

روزی بزرگان ایرانی و مریدان زرتشتی از کوروش بزرگ خواستند که برای ایران زمین دعای خیر کند، و ایشان بعد از ایستادن در کنار آتش مقدس اینگونه دعا کردند: خداوندا اهورامزدا ای بزرگ آفریننده، آفریننده ی این سرزمین بزرگ، سرزمینم و مردمم را از دروغ و دروغگویی دور نگاه دار. بعد از اتمام دعا عده ای در فکر فرو رفتند و از شاه ایران پرسیدند که چرا اینگونه دعا نمودید؟ فرمودند چه باید می گفتم؟ یکی جواب داد: برای خشکسالی دعا می نمودید؟ کوروش بزرگ فرمودند: برای جلوگیری از خشکسالی... انبار آذوغه و غلات می سازیم. دیگری این گونه سوال نمود: برای جلوگیری از هجوم بیگانگان دعا می کردید؟ ایشان جواب دادند: قوای نظامی را قوی می سازیم و از مرزها دفاع می کنیم. گفتند: برای جلوگیری از سیل های خروشان دعا می کردید؟ پاسخ دادند: نیرو بسیج می کنیم و سدهایی برای جلوگیری از سیل می سازیم. و به همینطور سوال کردند و به این صورت جواب گرفتند... تا اینکه یکی پرسید: شاها منظور شما از اینگونه دعا چه بود؟! و کوروش تبسمی نمود و این گونه جواب داد: من برای هر سوال شما جوابی قانع کننده آوردم ولی اگر روزی یکی از شما نزد من بیاید و دروغی بگوید که به ضرر سرزمینم باشد من چگونه از آن با خبر شوم و اقدام نمایم؟ پس بیایید از کسانی شویم که به راستگویی روی آوردند و دروغ را از سرزمینمان دور سازیم... که هر عمل زشتی صورت گیرد باعث اولین آن دروغ است.

 

 هنگامی که مادها پیروزمندانه از جنگ شوش برگشتند، غنائمی با خود آورده بودند که بعضی از آنها را برای پیشکش به کورش بزرگ عرضه می کردند. در میان غنائم زنی بود بسیار زیبا و به قولی زیباترین زن شوش به نام پانته آ که همسرش به نام آبراداتاس برای مأموریتی از جانب شاه خویش رفته بود. چون وصف زیبایی پانته آ را به کورش گفتند، کورش درست ندانست که زنی شوهردار را از همسرش بازستاند و حتی هنگامی که توصیف زیبایی زن از حد گذشت و به کورش پیشنهاد کردند که حداقل فقط یک بار زن را ببیند، از ترس اینکه به او دل ببازد، نپذیرفت. پس او را تا باز آمدن همسرش به یکی از نگاهبان به نام آراسپ سپرد. اما اراسپ خود عاشق پانته آ گشت و خواست از او کام بگیرد، بناچار پانته آ از کورش کمک خواستکوروش آراسپ را سرزنش کرد و چون آراسپ مرد نجیبی بود و به شدت شرمنده شد و در ازا از طرف کوروش به دنبال آبراداتاس رفت تا او را به سوی ایران فرا بخواند. هنگامی که آبرداتاس به ایران آمد و از موضوع با خبر شد، به پاس جوانمردی کوروش برخود لازم دید که در لشکر او خدمت کندمی گویند هنگامی که آبراداتاس به سمت میدان جنگ روان بود پانته آ دستان او را گرفت و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود گفت: سوگند به عشقی که میان من و توست، کوروش به واسطه جوانمردی که حق ما کرد اکنون حق دارد که ما را حق شناس ببیند. زمانی که اسیر او و از آن او شدم او نخواست که مرا برده خود بداند و نیز نخواست که مرا با شرایط شرم آوری آزاد کند بلکه مرا برای تو که ندیده بود حفظ کرد. مثل اینکه من زن برادر او باشمآبراداتاس در جنگ مورد اشاره کشته شد و پانته آ بر سر جنازه ی او رفت و شیون آغاز کرد. کوروش به ندیمان پانته آ سفارش کرد تا مراقب باشند که خود را نکشد، اما پانته آ در یک لحظه از غفلت ندیمان استفاده کرد و با خنجری که به همراه داشت، سینه ی خود را درید و در کنار جسد همسر به خاک افتاد و ندیمه نیز از ترس کورش و غفلتی که کرده بود، خود را کشت. هنگامی که خبر به گوش کوروش رسید، بر سر جنازه ها آمد.


لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: شنبه 14 مرداد 1391برچسب:داستان کوروش کبیر, | موضوع: <-CategoryName-> |

مردان بی ادعا

 

 

در جنگ شجاعان می میرند و ترسوها مدال می گیرند.

 

 

در کتاب اتیلا نوشتهٔ لویزدول آمده که در آخرین نبرد اسکندر که از شجاعت آریوبرزن خوشش آمده بود به او پیشنهاد داده بودکه تسلیم شود تا مجبور به کشتن او نشود ولی آریوبرزن گفته بود:"شاهنشاه ایران مرا به اینجا فرستاده تا از این مکان دفاع کنم و من تا جان در بدن دارم از این مکان دفاع خواهم کرد." اسکندر نیز در جواب او گفته بود:"شاه تو فرار کرده .تو نیز تسلیم شو تا به پاس شجاعتت تو را فرمانروای ایران کنم."ولی آریو برزن در پاسخ گفته بود :"پس حالا که شاهنشاه رفته من نیز در این مکان می مانم و آنقدر مبارزه میکنم تا بمیرم" و اسکندر که پایداری او را دیده بود دستور داد تا او را از راه دور و با نیزه و تیر بزنند.

 

 

ابن الجوزي مينويسد كه وقتي بابك را براي اعدام بردند خليفه دركنارش نشست و به او گفت: تو كه اينهمه استواري نشان ميدادي اكنون خواهيم ديد كه طاقتت دربرابر مرگ چند است! بابك گفت: خواهيد ديد. چون يك دست بابك را به شمشير زدند، بابك با خوني كه از بازويش فوران ميكرد صورتش را رنگين كرد. خليفه ازاوپرسيد: چرا چنين كردي؟ بابك گفت:  وقتي دستهايم را قطع كنند خونهاي بدنم خارج ميشود و چهره‌ام زرد ميشود، و تو خواهي پنداشت كه رنگ رويم از ترسِ مرگ زرد شده است. چهره‌ام را خونين كردم تا زرديش ديده نشود به این ترتیب دستها و پاهاي بابك را بریدند . چون بابك برزمين درغلتيد، خليفه دستور داد شكمش را بدرد. پس از ساعاتي كه اين حالت بربابك گذشت، دستور داد سرش را از تن جدا كند. پس ازآن چوبه‌ي داري در ميدان شهر سامرا افراشتند و لاشه‌ي بابك را بر دار زدند، و سرش را خليفه به خراسان فرستاد.


 

 مهرداد دوم اشكانی با سپاهش از كنار باغ سرسبزی می گذشت سایه درختان باغ مكان خوبی بود برای استراحت. فرمانروا دستور داد در كنار دیوار بزرگ باغ لشكریان كمی استراحت كنند. باغبان نزدیك پادشاه ایران زمین آمده و از او و سربازان دعوت كرد كه به باغ وارد شوند. مهرداد گفت ما باید خیلی زود اینجا را ترك كنیم و همین جا مناسب است. باغبان گفت دیشب خواب می دیدم خورشید ایران در پشت دیوار باغم است و امروز پادشاه كشورم را اینجا می بینم. مهرداد گفت اشتباه نكن آن خورشید من نیستم آن خورشید سربازان ایران هستند كه در كنار دیوار باغت نشسته اند. مهرداد دوم (اشك نهم) بسیار فروتن بود و همواره در كنار سربازان خویش و بدور از تجملات بود.

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: جمعه 13 مرداد 1391برچسب:مردان بی ادعا, | موضوع: <-CategoryName-> |

موارد ارسال شده

طراحی شده توسط امیر بابایی

 

 

 

شما می توانید مقاله، عکس، و... را به آدرس homepersian1@gmail.com ارسال کنید در این وبلاگ با نام خودتان نمایش داده شود.

 

 

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: سه شنبه 10 مرداد 1391برچسب:موارد ارسال شده, | موضوع: <-CategoryName-> |

داستان های فلسفی و کوتاه

اعتراف یک عابد

 عابدی می گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد. اوّل، مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه ی لباسم را جمع کردم تا من به او نخورم، او گفت: ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد شد. دوم، مستی را دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی، او گفت: تو با این همه ادعّا قدم ثابت برداشته ای. سوم، کودکی دیدم که چراغی در دست داشت، گفتم این روشنایی را از کجا آورده ای، کودک چراغ را فوت کرد آن را خاموش کرد و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت. چهارم، زنی بسیار زیبا که در حال خشم از شوهرش شکایت میکرد، گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن گفت: من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بی خود شده ام که از خودم خبری نیست، تو چگونه غرق محبّت خالقی که از نگاهی به من بیم داری.

 داستان شولی

در شهری که شولی می زیست، موافقان و مخالفان زیادی داشت. بعضی او را بسیار دوست میداشتند و کسانی بودند که قصد اخراج او را از شهر داشتند، درمیان خیلی دوستاران او نانوایی بود که شولی را هرگز ندیده بود وفقط نام و حکایتی از او شنیده بود. روزی شولی از کنار دکانی می گذشت، گرسنگی چنان او را ناتوان کرده بود که چاره ای جز تقاضای نان ندید، از مرد نانوا خواست تا گرده ای نان به او بدهد. نانوا برآشفت، او را ناسزا گفت و شولی رفت. در دکان نانوا مرد دیگری نشسته بود که شولی را می شناخت، روبه نانوا کرد وگفت: اگر شولی را ببینی چه خواهی کرد، نانوا گفت او را بسیار احترام خواهم کرد و هرچه بخواهد به او خواهم داد. دوست نانوا گفت: آن مردی که الآن از خود راندی و لقمه ای نان را از او دریغ کردی شولی بود. نانوا شرمنده شد، چنان حسرت خورد که گویی آتش در جانش بر افروختند، پریشان وشتابان در پی شولی افتاد و عاقبت او را در بیابان یافت. بی درنگ خود را به دست و پای شولی انداخت و از او خواست باز گردد که وی طعامی برای او فراهم کند. شولی پاسخی نگفت، نانوا اصرار کرد و افزود: منت بر من بگذار و شبی را در سرای من بگذران، تا به شکرانه ی این توفیق و افتخاری که نسیب من می گردد مردم بسیاری را اطعام دهم. شولی گفت من می پذیرم. شب فرا رسید، مهمانی عظیمی برپا شد، صدها نفر بر سر سفره ی نانوا نشسته بودند. مرد نانوا صد دینار در آن ضیافت هزینه کرده بود و همگان را از حضور شولی در خانه ی خود خبر داد. بر سر سفره اهل دلی رو به شولی کرد وگفت: یا شیخ نشانۀ  دوزخی و بهشتی در کجاست؟ شولی گفت: دوزخی آن است که یک گرد نان را در راه خدا نمی دهد، امّا برای شولی که بنده ی ناتوان و بیچاره ی اوست صد دینار خرج می کند قطعاً بهشتی این گونه نمی شود.

پاسخ بسیار زیبای امام علی 

از حضرت علی علیه السلام پرسيدند: واجب و واجبتر چيست؟ نزديك و نزديكتر كدامند؟ عجيب و عجيبتر چيست؟ سخت و سختتر کدامند؟ ایشان فرمودند: واجب، اطاعت از خدا و واجب تر از آن، ترك گناه است. نزديک، قيامت و نزديک تر از آن، مرگ است. عجيب، دنيا و عجيب تر از آن، محبت دنياست. سخت، قبر است و سخت تر از آن، دست خالی به قبر رفتن است.

داستان در جست و جوی خدا

کوله پشتی اش را برداشت و راه افتاد. رفت که دنبال خدا بگردد و گفت: تا کوله ام از خدا پر نشود بر نخواهم گشت. نهالی رنجور و کوچک کنار راه ایستاده بود، مسافر با خنده ای گفت: چه تلخ است کنار جاده بودن و نرفتن درخت زیر لب گفت: ولی تلخ تر آن است که بروی و بی ره آوردی برگردی. ای کاش می دانستی آنچه در جستجوی آنی همین جاست... مسافر رفت و گفت: یک درخت از راه چه می داند، پاهایش در گل است، او هیچگاه لذت جستجو را نخواهد یافت. و نشنید که درخت گفت:امّا من جستجو را از خود آغاز کرده ام و سفرم را کسی نخواهد دید؛ جزء آنکه باید. مسافر رفت و کوله اش سنگین بود. هزار سال گشت، هزار سال بر خم و پیچ، هزار سال بالا و پست. مسافر بازگشت رنجور و نا امید. خدا را نیافته بود، غرورش را کم کرده بود. به ابتدای جا رسید. جاده ای که روزی از آن آغاز کرده بود. درخت هزار ساله، بالا بلند و سبز کنار جاده بود. زیر سایه اش نشست تا کمی بیاساید. مسافر درخت را به یاد نیا ورد. امّا درخت او را می شناخت. درخت گفت:سلام مسافر، در کوله ات چه داری؟ مرا هم میهمان کن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده ام، کوله ام خالی است و هیچ چیزی ندارم. درخت گفت: چه خوب، وقتی هیچ چیز نداری، همه چیز داری. امّا آن روز که می رفتی، در کوله ات چیز داشتی، غرور کمترینش بود، جادّه آن را از تو گرفت. حالا در کوله ات برای خدا جا هست و قدری از حقیقت را داخل کوله مسافر ریخت. دستهای مسافر از اشراق پر شد و چشم هایش از حیرت درخشید و گفت: هزار سال رفته ام پیدا نکرده ام امّا تو نرفته ای، این همه یافته ای. درخت گفت: زیرا تو در جادّه رفتی و من در خودم، و پیمودن خود، دشوارتر از پیمودن جاده هاست...

 داستان عابد و ابلیس

در میان بنی اسرائیل عابدی بود وی را گفتند: در فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند. عابد خشمگین شد برخاست طبری برداشت تا آن درخت را برکند، ابلیس به صورت پیری ظاهر شد، بر مسیر او مجسم شد و گفت:ای عابد برگرد و به عبادت خود مشغول شو. عابد گفت نه بریدن درخت اولویت دارد مشاجره بالا گرفت و با هم درگیر شدند، عابد بر ابلیس پیروز شد و وی را گرفت و برسینه اش نشست ابلیس در این میان گفت دست نگه دار تا سخن بگویم تو که پیامبر نیستی، و خدا تو را به این کار مامور ننموده است. به خانه برگرد و هرروز دو دینار زیر بالشت نهم با یکی انفاق کن و با دیگری معاش. واین بهتر و ثواب تر از کندن آن درخت است عابد به خود گفت یکی را صدقه دهم و با دیگری معاش کنم برگشت و بامداد روز بعد دو دینار دید برگرفت، روز دوم دو دینار بود بر گرفت وروز سوم هیچ دیناری ندید، خشمگین شد طبری گرفت و بسوی درخت شتافت. باز هم درآن نقطه ابلیس پیش آمد گفت کجا عابد گفت می روم تا آن درخت را برکنم، ابلیس گفت زهی خیال باطل به خدا هرگز نتوانی، باز ابلیس و عابد درگیر شدند این بار ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشگکی در دست. عابد گفت دست بردار تا برگردم، امّا بگو چرا بار اوّل برتو پیروز آمدم، واینک در دست تو حقیر شدم. ابلیس گفت تو آن وقت برای خدا خشمگین بودی وخدا مرا مسخر کرد. هرکس کار برای خدا کند مرا بر او غلبه ای نباشد ولی این بار برای دینار و دینارکی خشمگین شدی پس مغلوب من شدی.

 ثروت 

وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند. به نظر می رسید پول زیادی نداشتند. شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس های کهنه ولی در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. بچه ها همگی با ادب بودند. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان درمورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند. مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد. وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد بلیط می خواهید؟ پدر جواب داد: لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان. متصدی باجه، قیمت بلیط ها را  گفت. پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی پرسید: ببخشید، گفتید چه قدر؟!متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد. پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. حتماً فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد؟ ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین  انداخت. بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد! مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت: متشکرم آقا. مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد... بعد از این که بچه ها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم…!!!! بهتراست ثروتمند زندگی کنیم تا اینکه ثروتمند بمیریم.

بهشت و جهنم

جوانی شرور مرد و به آن دنیا رفت و دید مردم در صف بهشت و جهنم ایستاده اند و فرشته ای نیز از آنها در مورد نحوه زندگشیان می پرسد و سپس برخی را به جهنم و عده ای را به بهشت می فرستد. پسر جوان در صف ایستاد تا نوبتش شد و از او پرسیدند:"در دنیا چه کرده ای؟" جوان گفت: "همه کارهای بد را مرتکب شده ام..." فرشته پرسید: "یعنی هیچ کار خوب نکرده ای؟" جوان اندکی اندیشید و گفت: "به یادم نمی آید... من حتی در آن دنیا به کسی دروغ نگفتم و هر کس از من پرسید چکاره ای؟ به او حقیقت را گفتم؛ که شرور هستم... پس به شما نیز دروغ نمی گویم." فرشته او را از صف جهنمی ها خارج کرد و گفت: "همین که در عمرت دروغ نگفته ای، جایگاهت والاتر از کسانی است که یک عمر عبادت کرده اند، اما همیشه دروغ گفته اند..."

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
ادامه مطلب
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:داستان های فلسفی و کوتاه, | موضوع: <-CategoryName-> |

فلسفه علامت کشی

   فلسفه  ی علامت :

 

راستش داشتم یک مقاله ای رو توی یکی از وبلاگ ها می خواندم راجع به فلسفه ی علامت کشی که نوشته شده بود در زمان قاجارها و صفویان توسط بیگانگان کم کم باورهای خودشان را در علامت وارد کرده اند و رفته رفته علامت به شکل امروزی در آمده است که از جمله این نشانه ها علامت شکل صلیب دارد یا پیدایش حیوانات مثل طاووس در علامت یا کلّه اژده ها در علامت که همه ی این ها باعث شد راجع به فلسفه ی علامت بنویسم.


 

در علامت تمام اعتقادات شیعه جمع شده است. از جمله این اعتقادات اینه که وقتی به علامت نگاه می کنیم شبیه به کشتی است نه شبیه به یک صلیب نمی دانم تا به حال به علامت را با دقت نگاه کرده اید یا نه اگر نگاه نکرده اید اشکال ندارد این بار با دقّت نگاه کنید. برای اینکه دقت بیشتری داشته باشید خط آبی ایی را کشیده ام نگاه کنید که شبیه به کشتی است نه یک صلیب.

 

 

 

آیا این شباهت نمی تواند معنی این جمله باشد:  ان الحسین مصباح الهدی و سفینۀ النجاۀ جمله ای که از حضرت محمد (ص) نقل شده است. پس موضوع شبیه بودن علامت به صلیب رد است.

 

 نشانه ی حیوانات بر روی علامت باز هم مربوط به اعتقادات شیعه می شود مگر این حدیث را نشینده اید:  المهدی طاووس اهل الجنۀ ...( مهدی طاووس اهل بهشت است که هاله ای از نور او را احاطه کرده است )  بازهم دیدید که این حیوانات نشانه ی شیعه بودن ما می باشد. پس این فرضیه که حیوانات توسط بیگانگان به مرور زمان به علامت آمده است هم رد است یا اگر هم اینطور باشد نشانۀ شیعه بودن به اصطلاح بیگانگان هست چرا که ما که ادعای شیعه می کنیم با توجّه به مقاله ای که خواندم از این موضوع خبر نداشتیم چطور یک بیگانه از این موضوع خبر دارد. در ضمن شیر هم همان گونه که شما بیشتر از من اطلاع دارید نشانه ی قدرت و شجاعت می باشد که از صفات امام علی می باشد که بارها با نام شیر خوانده شده است از جمله اسداللّه، حیدر یا ...

 

و اگر علامت ها را خوب نگاه کرده باشید مطمئناً تعداد زیادی از زنگوله ها را می بینید که زمانی که حرکت میکنند یک صدایی ایجاد می کنند که این صدا نشانه ی میدان جنگ و صداهایی ناشی از صدای برخورد شمشیرها به یکدیگر، برخورد شمشیر یا نیزه با سپر ها صدای برخورد شمشیر با کلاه خود و زره و.. می باشد. که صحنه ی کربلا را در ذهن ما تداعی میکند.

 
 و حتی خود سنگین بودن علامت هم دارای حکمت می باشد؟ آیا سنگین بودن علامت نمی تواند نشانه ی این باشد که ما زیر این مصبیت بزرگ می رویم و از آن پیروز بیرون می آییم. و امّا اژده ها نشانه ی آتش و آتش هم نشانه ی پاکی و سمبل مجازات بدکاران در اسلام است.

 

استفاده از این مقاله برای آگاهی مردم از فلسفه علامت کشی با ذکر منبع و نویسنده برای تمام افراد و سایت ها مجاز می باشد.

 

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
ادامه مطلب
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: شنبه 7 مرداد 1391برچسب:فلسفه ی علامت کشی, | موضوع: <-CategoryName-> |

علامت کشی 28 صفر 1390قلعه دولت آباد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
ادامه مطلب
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: چهار شنبه 4 مرداد 1391برچسب:علامت کشی 28 صفر 1390قلعه دولت آباد, | موضوع: <-CategoryName-> |

پوستر های مذهبی

پوستر 14 معصوم

 

پوستر امام زمان 

پوستر امام جعفر صادق

پوستر امام جعفر صادق

پوستر امام حسن


پوستر امام جواد

 

پوستر امام حسن

پوستر امام حسن عسگری

پوستر امام حسن

پوستر امام حسن

پوستر امام حسین

پوستر امام حسین

پوستر امام حسین

پوستر امام زمان

پوستر امام سجاد

پوستر امام علی

پوستر امام علی

پوستر امام موسی کاظم

پوستر امام هادی

پوستر امام محمد باقر

پوستر امام حسین 

 

پوستر حضرت عباس

پوستر حضرت رقیه

پوستر حضرت زینب

پوستر حضرت زهرا

پوستر حضرت محمد

پوستر حضرت سکینه

پوستر کربلا

پوستر حضرت زهرا

پوستر حضرت علی اصغر

پوستر حضرت علی اکبر

پوستر امام رضا

پوستر حضرت زهرا

پوستر حضرت عباس

پوستر امام حسن

پوستر حضرت محمد

پوستر امام زمان

پوستر امام علی

پوستر عید غدیر خم

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
ادامه مطلب
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: سه شنبه 3 مرداد 1391برچسب:پوستر های مذهبی, | موضوع: <-CategoryName-> |