دنیای سرگرمی

فقط چند دقیقه برای داشتن سرگرمی وقت بگذاریم


قرار عروسی در دنیای باقی (عاشقانه)

تا آن روزسرم تودرس وکتاب بود والبته تودوران دبیرستانم یه تصادف کردم که باعث شد چندتا جراحی داشته باشم وهمین باعث شده بود که به هیچ جنس مخالفی فکرنکنم، وارد دانشگاه شدم ترم اول خیلی خوب گذشت وکم کم داشت ترم دوم شروع میشد. با اینکه دوروبرم پر ازپسربود حتی نمیدیمشون چه برسه به فکرکردن بهشون خلاصه هرروزداشت میگذشت ومن کسی توزندگیم نبود ودوستام که با عشقشون قرارمیگذاشتن خندم میگرفت ومیگفتم عشق؟؟؟؟؟ همش کشکه، هوس، بچگی و... خلاصه ما بخاطرکاربابا که مجبوربود بره همدان خوب منم که دختریکی یه دونه ی مامان و بابا بودم و تا آن روزهمه نازم رامیکشیدن نمیتونستم باهاشون نرم. کارای انتقالیم رو درست کردم ورفتم همدان.

کم کم دیگه ترم داشت تموم میشد وقتی وارد ترم جدید شدم با یه گروهی آشنا شدم که انجمن روانشناسی دانشگاه بودن عضوگروه شان شدم. یکی از روزها که رفتیم سرجلسه دلم یه طوری شده بود. چی شده بود؟ آره دلم پروازکرده بود. پیش فرهادعشق اولم خیلی وابستش شدم ولی نمیتونستم بهش بگم که چقدر دوسش دارم چون من دربرابر پسرا کمی مغرورم. هرروز که میگذشت بیشترعاشقش میشدم. ولی افسوس که نمیتونستم بگم. اون سال گذشت و روزایی که نمیدیدمش برام مثل هزارروزمیگذشت وبعضی وقتا که بچه ها قرارمیگذاشتن بریم اردویی یا جایی تا صبح از ذوق دیدنش خوابم نمیبرد.

وسطای سال یه کارگاه در اختیارمون قرار گرفت که مدرکاش دست من بود. سال جدید که شروع شد فهمیدم فرهاد درسش تموم شده و دیگه نمیتونم ببینمش. یه روز که با بچه های  انجمن جلسه داشتیم وقتی وارد اتاق شدم خشکم زد. فرهاد امده بود که به بچه ها سربزنه اون روزیکی ازبهترین روزای من بود. وقتی که جلسه تمام شد  به سراغ من آمد و گفت: نمیخوای مدرک منو بدی. گفتم چرا ولی الان همراهم نیست. شماره ام روخواست ومنم بهش دادم. چند روزبعد فرهاد پیامک داده بود که فردا اگر میتونم بیام دنبالت ومدرکم رو بگیرم. فرداش آمد دنبالم وامانتیشودادم وگفت: اگر مشکلی نباشه برسوندم دانشگاه منم قبول کردم وباهاش رفتم. عصرکه کلاسم تمام شد آمده بود جلوی در ایستاده بود. سلام کرد وگفت: آمدم اینجا دنبالت چون که کارت داشم و گفتم که در حین رساندنت به خانه، باهات حرف بزنم.

در حین رانددگی گفت: پریا ببخشید ولی میخوام یه چیزی بگم فقط امیدوارم که ناراحت نشی. گفت: ازروزاولی که دیدمت عاشقت شدم وهرروزبدترازدیروزدیوانه وار دوستت دارم اگه ناراحت نمیشی باهم باشیم؟ من نتونستم چیزی بگم واقعا چی شده بود؟ خواب بودم یا بیدار؟ یعنی به عشقم رسیدم؟ نتونستم دیگه چیزی بگم فقط جلوی در ازش خداحافظی کردم و وقتی وارد خانه شدم مستقیما رفتم تو اتاقم. تا صبح بهش فکر کردم صبح پیامک داده بود: "امیدوارم ازم ناراحت نشده باشی ولی چیکارکنم که عاشقتم؟" چند روزبعد بهش جواب دادم وقبول کردیم که باهم باشیم برای همیشه نه یکی دو روز بلکه همه روزای عمرمون. هرروزباهم بودنمون قشنگ ترازدیروزش میشد. یک سال گذشت و ما باهم نامزد کردیم همه بهمون میگفتن لیلی ومجنون واقعی حتی استادا. عشقمون روتحسین میکردن چه روزهایی باهم داشتیم. من ترم آخرم بود وقراربود 25 بهمن روزعشق روزدلهای عاشق روزوالنتاین باهم عروسیمون روجشن بگیریم. همه چی خیلی خوب داشت پیش میرفت. 20 روزمونده بود تا بهم رسیدن وخیلی خوشحال بودیم.5 بهمن بود که امد خونمون گفت دوستام گفتن آخرین مسافرت مجردیم رو باهاشون برم اجازه میدی برم؟ مگه میتونستم بگم نه وقتی جونم براش درمیرفت؟

رفتن شیراز وتو حین مسافرتش روزی ده، دوازده بارتلفنی حرف میزدیم. رفت که ای کاش 10 سال باهام حرف نمیزد ولی اجازه نمیدادم. روز دهم بهمن بود گفت: فردا برمیگردم ومنم ازدلتنگی وخوشحالی دوباره دیدنش، در پوست خودم نمی گنجیدم. صبح ازخواب بیدارشدم وکارهام رو انجام دادم وخودم روحاضرکردم تا بیاد. تلفن رو برداشتم وبهش زنگ زدم ولی جواب نداد ساعت نزدیکه 5 عصربود وهرچی زنگ زدم جواب نداد که نداد. دیگه داشتم ازنگرانی میمردم که خواهرش زنگ زد داشت گریه میکرد گفتم فقط بگو که فرهاد خوبه. گفت: "ببخشید زن داداش ولی فرهاد دیگه نمیتونه با توباشه. پسر بدقولی نبوده ولی این دفعه روحرفش نموند. تو مسافرتش عاشق شده و نمیتونه دیگه باهات باشه گفتم آبجی چی میگی!؟ گفت: اگه باورت نمیشه بیا فلان بیمارستان هر دوتاشون روببین." 

توراه فقط گریه می کردم، رسیدم بیمارستان دیدم همه هستند نمیدونستم  چی شده بدو بدو رفتم پیش خواهرش گفتم چی شده؟ گفت فرهاد رو حلال کن که نمیتونه  دیگه باهات باشه آخی عاشق یکی دیگه شده اسمش فرشته است. البته بهش میگن عزراییل. این رو که شنیدم ازحال رفتم وقتی بهوش آمدم همه سیاه پوش بالاسرم بودند. وقتی به خودم آمدم، بالاسر فرهاد بودم. سفید پوش آرام خوابیده بود ولبخند قشنگش روهنوزداشت. آره فرهاد و من  که روزی قرارگذاشتیم برای همیشه پیش هم بمونیم، اون زیرحرفش زد و من رو تنها گذاشت. توراه برگشت نزدیکای همدان تصادف کردند وهر4 تن سر نشین خودرو باهم رفتن پیش خدا رفتند خانه ی ابدیشون. الان قرار ملاقات من وفرهاد هرروزپنجشنبه توی بهشت محمدیه با یه دسته گل سفید وکلی اشکهای من. ولی من هنوز نزدم زیرقولم با فرهاد و تاروزی که بلیط سفرم جور بشه تا برم پیشش فقط جای اون توقلبمه وحلقه ی عشق اون تودستمه. خیلی دوستت دارم عشقم. سالگرد جداییمون داره میرسه ولی یه لحظم ازتوفکرم بیرون نیستی.

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: شنبه 12 بهمن 1392برچسب:قرار عروسی در دنیای باقی (عاشقانه), | موضوع: <-CategoryName-> |

به هیچ چیز دنیا دل نبند

می گویند: روزی مولانا، شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد. شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسایل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟ مولانا حیرت زده پرسید: مگر تو شراب خوار هستی؟! شمس پاسخ داد: بلی. مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!! - حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.- در این موقع شب، شراب از کجا پیدا کنم؟!- به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.- با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.- پس خودت برو و شراب خریداری کن.- در این شهر همه مرا می شناسند، چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!- اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه می توانم غذا بخورم، نه صحبت کنم و نه بخوابم.

مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان می کند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد. تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمی کرد اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند. آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد. هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید.

در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد: "ای مردم! شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا می کنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است." آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد. مرد ادامه داد: "این منافق که ادعای زهد می کند و به او اقتدا می کنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه می برد!" سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد. زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند. 

در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد: "ای مردم بی حیا! شرم نمی کنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری می زنید، این شیشه که می بینید حاوی سرکه است زیرا که هر روز با غذای خود تناول می کند." رقیب مولوی فریاد زد: "این سرکه نیست بلکه شراب است." شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست. رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت، دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.

آنگاه مولوی از شمس پرسید: برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟ شمس گفت: برای این که بدانی آنچه که به آن می نازی جز یک سراب نیست، تو فکر می کردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی، با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل می رساندند. این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت. پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود .

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: پنج شنبه 10 بهمن 1392برچسب:به هیچ چیز دنیا دل نبند, | موضوع: <-CategoryName-> |