دنیای سرگرمی

فقط چند دقیقه برای داشتن سرگرمی وقت بگذاریم


خالق یا مخلوق؟؟؟

پسر کوچولو به مادر خود گفت: مادر داری به کجا می روی؟ مادر گفت: عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است. این طلایی ترین فرصتی است که می توانم او را ببینم وبا او حرف بزنم، خیلی زود برمیگردم. اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود. در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد.... حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت. پسر به مادرش گفت: مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟ آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟ مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت: من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است. ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود.

کودک پس از شنیدن حرف های مادر به اتاق خود رفت ولباس های خود رابیرون آورد و گفت: مادر آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم این آرزوی تو را برآورده کنم. اما مادر اعتنایی نکرد و گفت: این شوخی ها چیست او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است. حرف های تو چه معنی ای میدهد؟ پسر ملتمسانه گفت: مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کن، فقط با من بیا. مادر نیز علی رغم میل باطنی خود درخواست فرزند خود را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست می داشت.

بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند. پس از چندی قدم زدن پسر به مادرش گفت: رسیدیم. در حالی که به کلیسای بزرگ شهر اشاره می کرد. مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت: من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست. این رفتار تو اصلا زیبا نبود. کودک جواب داد: مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود پس آیا افتخاری از این بزرگ تر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است نه آن کسی که آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟ آیا سخن گفتن با خدا لذت بخش تر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟ وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیازی به بنده ی خداست...

 

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: دو شنبه 14 اسفند 1391برچسب:خالق یا مخلوق؟؟؟, | موضوع: <-CategoryName-> |

زوج 60 ساله (داستان طنز)

 زن و شوهری بیش از 60 سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز: یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد. در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند. در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع و رجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آورد و نزد همسرش برد. پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید. پس از او خواست تا در جعبه را باز کند. وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد در این باره از همسرش سوال نمود.

پیرزن گفت: هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم. پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت و سعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟ پس اینها ازکجا آمده؟
پیرزن در پاسخ گفت: آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست آورده ام!!!!

 

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: جمعه 11 اسفند 1391برچسب:زوج 60 ساله (داستان طنز), | موضوع: <-CategoryName-> |

آش نخورده و دهن سوخته

تاجری بود که همسر هنرمندی داشت. البته همسر او نه شاعر بود، نه نقاش و نه موسیقی دان. همسر او آشپز ماهری بود. آش هایی که همسر او می پخت نظیر نداشت. همه ی خویشان و آشنایان مرد، آرزو داشتند که یک روز به خانه ی او دعوت شوند و آشی را که همسرش پخته، بخورند. کم کم خبر هنرمندی همسر بازرگان در تمام شهر پیچید و تعریف آش های خوشمزه ی او دهان همه را آب انداخت. دیگران سعی می کردند با تاجر دوست شوند. بازرگان ها سعی می کردند با تاجر معامله کنند. قوم و خویش ها سعی می کردند به او محبت کنند تا شاید روزی مرد بازرگان آن ها را به خانه اش دعوت کند و از آشی که همسرش می پزد، بخورند.

بازرگان شاگردی داشت که چند سال بود با او کار می کرد. شاگرد او هم قصه ی هنرمندی همسر استاد کارش را شنیده بود، اما با این که آدم فقیری بود، طبع بلندی داشت و هرگز به این فکر نیفتاده بود که هر طور شده یک وعده غذا به خانه ی صاحب کارش برود و از آشی که همسرش می پزد بخورد. با این که بازرگان چند بار او را به خاطر انجام کارهایش به خانه دعوت کرده بود، شاگردش بهانه آورده بود و به خانه ی او نرفته بود. یک روز صبح، شاگرد تاجر مثل همیشه از خواب بیدار شد. با این که آن روز دندانش درد می کرد، از خانه بیرون رفت، در مغازه را باز کرد و جلو مغازه را آب و جارو کرد و چای را دم کرد و منتظر ماند تا بازرگان به مغازه بیاید و کسب و کار روزانه را شروع کند. اما هر چه انتظار کشید، از صاحب کارش خبری نشد که نشد.

مشتری ها می آمدند و می رفتند و سراغ تاجر را میگرفتند، اما شاگردش هم خبری از او نداشت. نزدیکی های ظهر بود که یکی از همسایه های مرد بازرگان به در مغازه ی او آمد و به شاگردش گفت: " حال بازرگان خوب نیست. تب کرده و توی رختخواب افتاده. به من گفته که به اینجا بیایم و به تو بگویم آب در دست داری، نخور. در مغازه را ببند و به فکر دوا و دکتر برای او باش. هر چه زودتر دکتری خبر کن و به خانه ی صاحب کارت ببر که سخت بیمار است." شاگرد، در مغازه را بست و با عجله دنبال دکتر رفت. همراه دکتر به در خانه ی صاحب کارش رفت. آن قدر به فکر بیماری بازرگان بود که اصلا به فکر این نیفتاد که ظهر شده و درست نیست سر ناهار به خانه ی او برود. وقتی وارد خانه ی او شد، بازرگان را دید که دراز به دراز خوابیده است و آه و ناله می کند. دکتر، صاحب کار بیمار را معاینه کرد، نسخه ای برایش نوشت و به دست شاگرد داد. شاگرد هم به نزدیک ترین عطاری رفت، دواهای بازرگان را خرید و به خانه اش برد. وقتی به خانه ی او رسید، دکتر رفته بود و همسر بازرگان سفره ای روی زمین انداخته بود. در این لحظه بود که شاگرد فهمید: ای دل غافل! بد جوری گرفتار شده است. شاگرد هر بهانه ای آورد که سر سفره ننشیند و دواهای تاجر را بدهد و برود، نشد که نشد. همسرش با اصرار او را نگاه داشت و گفت: "مگر می گذارم این وقت ظهر ناهار نخورده از خانه ی من بروی؟! "

شاگرد با ناراحتی سر سفره نشست. همسر تاجر آش خوشمزه ای را که برای شوهرش پخته بود توی کاسه ریخت و توی سفره گذاشت. تاجر که تا آن روز شاگردش را سر سفره ی خودش ندیده بود، سرش را از زیر لحاف بیرون آورد و گفت: " از آشی که همسرم پخته بخور که نظیرش را هیچ جا نخورده ای" بعد هم سرش را دوباره زیر لحاف برد. شاگرد که اصلا دوست نداشت چنین حرف هایی را بشنود، ناراحت شد. با خود گفت: " بهتر است دندان دردم را بهانه کنم و آش نخورده، بگذارم و بروم." با این فکر دستش را روی دهانش گذاشت و قیافه ی آدم های درد کشیده را گرفت و منتظر ماند تا ارباب یک بار دیگر سرش را از زیر لحاف بیرون آورد.

زن تاجر با دو سه تا قاشق و بشقاب برگشت. آن ها را توی سفره گذاشت و به همسرش گفت: "بلند شو آش بخور که برایت خیلی خوب است." بازرگان لحاف را کنار زد تا بلند شود. نگاهش به چهره ی ناراحت شاگردش افتاد و دید که دستش را روی دهانش گذاشته است. رو کرد به او و گفت: " دهانت سوخت؟! بابا ! صبر میکردی که آش کمی سرد بشود و بعد می خوردی تا دهانت نسوزد." همسرش از شنیدن حرف نابجای شوهرش ناراحت شد و گفت: " تو هم چه حرف هایی می زنی! آش نخورده و دهن سوخته؟ من تازه قاشق و بشقاب آورده ام. او که چیزی نخورده تا دهانش بسوزد."

شاگرد که خیلی ناراحت شده بود، از جا بلند شد و گفت: " معذرت می خواهم، دندانم درد می کند. دفعه ی بعد که مهمانتان شدم، صبر می کنم تا آش سرد شود و دهانم را نسوزاند." بعد هم راه افتاد و رفت. بازرگان تازه فهمید که چه دسته گلی به آب داده است. از آن به بعد، کسی که گناهی مرتکب نشده باشد، اما دیگران او را گناهکار بدانند، درباره ی خودش می گوید: " آش نخورده و دهن سوخته.

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: چهار شنبه 9 اسفند 1391برچسب:آش نخورده و دهن سوخته, | موضوع: <-CategoryName-> |

با همه بله با ما هم بله؟

در حدود پنجاه سال قبل (یعنی نیمه­ی اول قرن چهاردهم هجری قمری) یکی از رجال سرشناس ایران (که از ذکر نامش معذوریم) به فرزند ارشدش که برای اولین بار معاونت یکی از وزارتخانه­ها را برعهده گرفته بود از باب موعظه و نصیحت گفت: " فرزندم! مردمداری در این کشور بسیار مشکل است زیرا توقعات مردم حد و حصری ندارد و غالبا با مقررات و قوانین موضوعه تطبیق نمی­کند. مرد سیاسی و اجتماعی برای آن­که جانب حزم و احتیاط را از دست ندهد لازم است با مردم به صورت کجدار و مریز رفتار کند تا هم خلافی از وی سر نزند و هم کسی را نرنجانده باشد. به تو فرزند عزیزم نصیحت می­کنم که در مقابل پاسخ هر جمله با نهایت خوشرویی بگو: ( بله، بله ). زیرا مردم از شنیدن جواب مثبت آن قدر خوششان می­آید که هر اندازه به دفع الوقت بگذرانی تاخیر در انجام مقصود خویش را در مقابل آن بله می­شمارند." فرزند مورد بحث در پست معاونت (و بعد ها کفالت) وزارتخانه مزبور پند پدر را به کار بست و در نتیجه قسمت مهمی از مشکلات و توقعات روزمره را با گفتن کلمه "بله" مرتفع می­کرد. قضا را روزی پدر یعنی همان ناصح خیر خواه راجع به مطلب مهمی به فرزندش تلفن کرد و انجام کاری را جدا خواستار شد. فرزند یعنی جناب کفیل وزارتخانه بیانات پدر بزرگوارش را کاملا گوش می­کرد و در پاسخ هر جمله با کمال ادب و تواضع می­گفت: "بله، بله قربان !" پدر هر قدر اصرار کرد تا جواب صریحی بشنود پسر کماکان جواب می­داد: " بله قربان. کاملا متوجه شدم چه می­فرمایید. بله، بله!" بالاخره پدر از کوره در رفت و در نهایت عصبانیت فریاد زد: " پسر، این دستور العمل را من به تو یاد دادم. حالا با همه بله با من هم بله ؟!"

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: چهار شنبه 9 اسفند 1391برچسب:با همه بله با ما هم بله؟, | موضوع: <-CategoryName-> |