دنیای سرگرمی


دنیای سرگرمی

فقط چند دقیقه برای داشتن سرگرمی وقت بگذاریم


تنهاترین سردار (امام حسن)

 در نیمه ی ماه رمضان، سال سوم هجرت، در خانه ی محقر و گلی حضرت امیر، پسری چشم به دنیا گشود، که پیامبر نامش را حسن گذاشت. امام حسن در دامن پدرش علی (ع) و مادرش حضرت فاطمه زهرا (ع) بزرگ شد و از مکتب جد و پدرش درس ها آموخت.

 

وی در نظر رسول خدا، بسیار ارزش داشت بطوری که روزی رسول خدا بر منبر بود و برای مردم صحبت می کرد صدای گریه امام حسن را شنید، از منبر به زیر آمد و رفت و او را ساکت کرد و برگشت، وقتی مردم از حضرت رسول علت این کار را پرسیدند فرمود: "هر وقت صدای گریه اش را می شنوم بی تاب می شوم".

 

پس از آنکه رسول خدا نمازش را با مردم می خواند و تمام می کرد امام حسن را به دامن خود می نهاد و می فرمود: "هرکه مرا دوست می دارد باید این فرزند را هم دوست داشته باشد". گاهی این فرزند را به دوش می گرفت، و می فرمود: "امید می رود که خداوند، امت را به وسیله ی او پاک گرداند".

 

و یا اینکه می فرمود:" آنکه حسن و حسین را دوست بدارد مرا دوست داشته و آنکه با این دو، کینه ورزد و دشمنی بدارد با من دشمنی کرده است، حسن و حسین دو سرور جوانان بهشتند". و باز می فرمود: "حسن و حسین دو گوشواره ی عرش خدایند که بهشت خداوند، بخاطر آنها به خود می بالد و افتخار می کند". روزی حضرت سوار بر اسب، از کوچه ای عبور می کرد، بین راه به مردی که از دوستان "معاویه" بود برخورد کرد. آن مرد وقتی دانست امام حسن است شروع به ناسزایی کرد حضرت ایستاد و گوش داد سپس رو به او کرد و فرمود: " فکر می کنم تو غریبی و اهل اینجا نیستی، از طرف دشمنان تحریک شده ای و حرف های دروغ آنان تو را نسبت به ما بد کرده است. اگر حاجتی داری حاجتت را بر آورم، اگر گرسنه ای دستور دهم سیرت کنند و اگر لباس احتیاج داری، دستور دهم تو را بپوشانند و اگر جایی نداری، تو را به خانه ی خود برم و از تو پذیرایی کنم " وقتی این مرد بی ادب، این حرفها را از امام شنید خیلی شرمنده و پشیمان شد و از کاری که کرده بود آنقدر ناراحت شد که گریه کرد و عذر خواست و گفت: حرف های دشمنان شما، در من اثر کرده بود و پیش از این، تو و پدرت در نزد من دشمن ترین مردم بودید.

 

در شب بیست و یکم ماه رمضان سال چهلم هجرت پدرش علی بن ابی طالب دیده از جهان فرو بست. امام در آن وقت 27 سال داشت با مردم به مسجد آمد و به منبر رفت و فرمود: "دیشب یگانه مردی از میان شما رفت که همه در میان گذشتگان و هم آیندگان در دانش و تقوی و رفتار، یکتا و نمونه بود. به همراه پیامبر جنگها کرد و در نگهبانی از اسلام سخت کوشید، مردی که خار چشم دشمنان و میوه ی دل دوستان بود، از زر و سیم دنیا چیزی برای خود نیندوخت جز هفتصد درهم که می خواست با آن خدمتکاری برای خانواده اش فراهم نمایید."

 

بدین هنگام امام سخت گریست و مردم هم گریستند... سپس امام، از خود سخن گفت تا مردم بدانند که امامت و رهبری امت به او واگذار شده و مردم به بیراهه نروند و گمراه نگردند. "من پسر علی و فاطمه هستم، من شعله ای از چراغ نبوتم، خانواده هایی که خداوند ناپاکی و آلودگی را از ایشان دور ساخته است." آنگاه "عبداله بن عباس" برخاست و گفت: ای مردم این فرزند پیامبر و امام شما است بدانید که او جانشین بر حق علی است و با او بیعت کنید. مردم گروه گروه به سمت امام حسن آمدند و با وی بیعت کردند حضرت با گروه بیعت کنندگان شرط کرد با هر که جنگیدم بجنگید و هرگاه مصلحت دیدم صلح کنم، شما هم بپذیرید. همگی پذیرفتند و با رضایت به امامتش گردن نهادند.

 

معاویه در شام برای خود بساط حکومت پهن کرده و سالها در برابر علی(ع) حیله ها و مکرها بکار برده بود، دوستان علی را کشته و فرقه گمراه "خوارج" را بوجود آورده بود اکنون می شنود که مردم پس از شهادت حضرت علی با امام حسن بیعت کرده و وی را به خلافت و جانشینی رسول الله برگزیده اند.این کار برای معاویه سخت گران آمد و جاسوسانی را به بصره و کوفه فرستاد تا وی را از آنچه می گذرد آگاه سازد آنگاه با مکر و حیله برای امام حسن مجتبی نقشه طرح ریزی کنند و اگر مصلحت بدانند دست به خرابکاری و آشوب بزنند.

 

امام فرمان داد، جاسوسان را دستگیر و اعدام کنند، سپس نامه ای به معاویه نوشت: ای معاویه جاسوس می فرستی و دست به خرابکاری می زنی؟ گمان دارم که تصمیم جنگ داری، اگر چنین است من نیز مهیا و آماده هستم و جنگ نزدیک است، منتظر جنگ باش ان شاءالله. ... معاویه از تو در شگفتم که داوطلب کاری هستی که سزاوار آن نیستی نه در دین برتری داری و نه اثر خوبی از خویش به یادگار گذاشته ای... مسلمانان با من بیعت کرده اند اگر تو نیز چون دیگر مسلمانان این کار را بپذیری به مصلحت اسلام است. ای معاویه: باطل را دنبال مکن و تو نیز مانند دیگران با من بیعت کن و خون مسلمانان را محترم شمار، اگر نصیحت مرا نپذیری و بخواهی دست به آشوب بزنی و خون مردم را بریزی من همراه مسلمانان به سوی تو خواهم شتافت و تو را به محاکمه خواهم کشاند. معاویه در پاسخ امام نوشت:

  

" همانگونه که ابوبکر بخاطر تجربه و مهارت بیشتر، خلافت را از علی گرفت من نیز از تو سزاوارترم و سابقه ی بیشتری دارم و بهتر است که تو پیرو من باشی تا خلافت پس از من، از آن تو باشد و هرچه درآمد عراق است به تو می دهم." معاویه نه فقط از بیعت با امام حسن سرپیچی کرد بلکه جاسوسانی را به کوفه فرستاد که امام را بکشند و حضرت ناچار شد زیر لباس زره بپوشد و به نماز بایستد و یکبار وقتی یکی از مزدوران معاویه بطرف حضرت تیر پرتاب کرد بخاطر زره، تیر کارگشا نیفتاد و امام سالم ماند.

 

دیری نپایید که معاویه به بهانه ی ایجاد وحدت اسلامی، لشکری فراوان فراهم کرد و برای جنگ با امام به عراق بسیج نمود. وقتی خبر حرکت لشکریان معاویه به گوش امام رسید حضرت مردم را بسوی مسجد دعوت کرد، خود بر منبر رفت و بعد از سلام و درود بر خداوند و پیامبرش، رو به مردم کرد و فرمود: معاویه با لشکر خود، به سوی عراق حمله کرده است بر شما است که خود را آماده ی جنگ کنید و از شرف و دینتان دفاع نمایید. ولی این مردم زبون و راحت طلب به امام پاسخی ندادند، "عدی بن حاتم" از میان مردم برخاست و با افسردگی خطاب به حاضرین کرد و گفت: " شما چگونه مردمی هستید، این سکوت مرگبار چیست؟ چرا به امام و فرزند پیامبرتان پاسخ نمی دهید؟ مگه شما از ننگ و ذلت نمی ترسید؟ از خشم و عذاب خدا بترسید و فرمان امامتان را بپذیرید، برخیزید و مردانه اسلحه خود را در دست بفشارید و از شرف و نامس و دین خود، دفاع کنید تا خدا و امام را از خود راضی کنید."

  

این سخنان، گروهی را، آگاه کرد بطوریکه آمادگی خود را برای جنگ اعلام کردند. عدی بن حاتم به امام گفت: ما حاضریم، و منتظر فرمان شما هستیم. حضرت فرمود: من به اردوگاه "نخیله" می روم و هرکه مایل است به آنجا برود گر چه می دانم به وعده های خود عمل نخواهید کرد و معاویه شما را فریب خواهد داد.

 

وقتی حضرت به اردوگاه رسید بیشتر آنها که شعار جنگ، جنگ، می دادند در آنجا حضور نداشتند و از پیمان خویش با امام سرپیچی کرده بودند زیرا شرکت کنندگان عبارت بودند از: 1- خوارج که بخاطر جنگ با معاویه آمده بودند نه بخاطر اطاعت از فرمان امام. 2- دنیا پرستان که به دنبال غنائم جنگی بودند. 3- آنانیکه بخاطر پیروی و همراهی از روسای قبایل خود، شرکت کرده بودند نه بخاطر انگیزه ی دینی و مذهبی.

 

از این رو، امام سخن گفت و فرمود: " مرا مانند پدرم فریب دادید آنکس که پیش از من، امام شما بود. نمی دانم آیا با امام جنگ خواهید کرد یا با کسی که هرگز ایمان به خدا و رسولش ندارد؟ سپس مردی را  به نام "حکم" به فرماندهی انتخاب نمود و چهار هزار نفر را در اختیارش گذاشت که به شهر "انبار" برود و در آنجا توقف کند و جلوی لشکریان معاویه را بگیرد تا فرمان بعدی به او برسد ولی معاویه با پول و وعده های دروغین، او را فریب داد و وی با دویست نفر از یاران خویش، به لشکریان معاویه پیوست.

 

امام مرد دیگری را از قبیله "بنی مراد" به جانشینی وی برگزید و فرمود هرچند که به شما هم اعتمادی نیست ولی یک آزمایش است شما بروید. وقتی معاویه از آمدن او آگاه شد نمایندگانی با پنج هزار درهم نزدش فرستاد و به او وعده ی حکومت داد. او فریب وعده های معاویه را خورد و به معاویه پیوست. وقتی خبر پیوستن سرداران به معاویه، به گوش امام رسید، سخت متاثر شد و فرمود: " آیا چندین بار نگفتم که وفایی در شما نیست و با من با مکر و حیله رفتار می کنید؟ " حضرت خود تصمیم گرفت که لشکری را جمع کند و حرکت نماید با تلاش یاران امام، حدود چهل هزار نفر جمع شدند.

 

امام به "ساباط" مدائن رفت و از آنجا دوازده هزار نفر به عنوان پیشاهنگ جنگ برای آزمایش روحیه و قدرت فداکاریشان، به فرماندهی "عبدالله ابن عباس" و معاونت "قیس بن سعد عباده" برای جنگ با معاویه فرستاد.

 

معاویه مامورانی را با یک ملیون درهم به میان لشکریان امام فرستاد تا "قیس" را فریب دهند ولی قیس زیر بار نرفت و جواب داد که به معاویه بگویید: " دینم را نمی توانی از من بگیری، و من با هیچ مکری دست از امام بر نمی دارم." ماموران از قیس مایوس شدند و سراغ فرمانده اصلی "عبیدالله بن عباس" رفتند و او را فریب دادند و وی شبانه با گروهی از پیروان خود بطرف معاویه رفت و لشکریان امام چون بی سرپرست ماندند، قیس به جایش نشست و با مردم نماز خواند و فرمانده قشون شد. قیس دلیرانه می جنگید و معاویه را به وحشت انداخته بود نتیجه آن شد که معاویه جاسوسانی به میان لشکر فرستاد که در آنجا شایعه کنند که امام حسن با معاویه صلح کرده است و شما بی جهت می جنگید بدین ترتیب معاویه توانست گروه خوارج را از امام جدا کند و آنها را بفریبد و به جان امام بیندازد و آن طور شد که می خواست.

 

خوارج حرف های جاسوسان معاویه را باور کردند و از فرمان امام سر باز زدند و فریاد زدند که امام حسن هم، مانند پدرش کافر شده و با معاویه همدست گشته است. ناگهان دسته جمعی به خیمه امام حمله کردند و هرچه یافتند غارت کردند حتی فرش نماز امام را، از زیر پایش کشیدند. امام ناچار شد که آنجا را ترک کند و وقتی سوار بر اسب گردید و گروهی از یارانشان اطراف امام را گرفته بودند یکی از آنها مخفیانه بیرون آمد و امام را مجروح کرد امام را به خانه ی یکی از یارانش بردند و در آنجا به معالجه اش پرداختند کار امام به جایی رسید که بیشتر فرماندهانش به معاویه نامه می نوشتند: ما مطیع و فرمانبردار تو هستیم، هر چه زودتر به سوی عراق بیا و ما امام را دستگیر و به تو خواهیم داد." معاویه همه ی نامه ها را با نامه ی خود برای امام فرستاد و در نامه نوشت: "اینها با پدرت وفاداری نکردند، و با تو همراهی نخواهند کرد، اینک حاضرم که با تو قراردادی امضا کنم و از جنگ بگذرم."

 

ماجراجویان خوارج و خیانتهای یاران، حضرت را ناگزیر به قبول صلح با معاویه نمود. ولی صلح نه به معنی آنکه امام با معاویه سازش کند و رفتارهای ظالمانه اش را بپذیرد بلکه بدین معنی که برای مدتی با معاویه قراداد "متارکه جنگ" ببندد. زیرا اگر معاویه در جنگ پیروز می شد همه ی آرمان های اسلام را از بین می برد و اساس اسلام را از هم می پاشید و مسلمانان راستین را از میان بر می داشت.

 

ععلاوه بر این، امپراطور روم در فکر فرصتی بود که به سرزمین های اسلامی حمله کند و این اختلاف بهترین فرصت برایش بود. امام که از آتش درد و حسرت می سوخت با دلی پر از غم و اندوه، برای یاران بی وفای خود سخن گفت: " می دانم که شما با من مکر و حیله می کنید گروهی که نه حیا دارند و نه دین، خود را دربست تسلیم معاویه کرده اند وای بر شما به خدا قسم که معاویه به وعده های خود وفا نخواهد کرد.

 

من می خواستم برای تان دین حق به پا دارم  ولی شما مرا یاری نکردید راه مخالفت را درپیش گرفتیدد و به من خیانت کردید این رفتار شما بود که مرا ناچار ساخت عهد نامه را امضا کنم به خدا سوگند اگر یاوری می داشتم کا را به معاویه واگذار نمی کردم زیرا من  خلافت را برای بنی امیه حرام میدانم شما به زودی طعم تلخ رفتار معاویه را خواهید چشید. پس از آنکه امام ناچار به صلح گردید نامه ای به معاویه نوشت: "من می خواستم حق را زنده گردارم و باطل را از بین ببرم کتاب خدا و سنت پیغمبر را در میان مردم حاکم کنم ولی مردم با من موافقت نکردند اکنون با تو صلح می کنم با شرایطی که می دانم به آنها وفا نخواهی کرد اما به زودی  پشیمان خواهی شد ولی در وقتی که دیگر برایت سودی نخواهد داشت."

 

سپس پسر عم خود"عبدالله ابن حارث" را به نزد معاویه فرستاد تا پس از گفتگو و بیان شرایط حضرت از او پیمان بگیرد و صلح نامه بنویسد.

 

پاره ای از صلحنامه چنین بود: 1- خون شیعیان محترم بماند و حقوقشان پایمال نشود. 2- به علی و شیعیانش دشنام ندهد. 3- معاویه به کتاب خدا و سنت پیغمبر عمل کند. 4- دوستان و یاران امام در هر کجا که هستند از شرش ایمن باشند و کسی حق ندارد مزاحم آنها شود. 5- امام معاویه را امیر المومنین نمی خواند و در خطبه ها نام وی را نمی برد. 6- معاویه نباید خلافت را پس از خود به کسی واگذار نماید.

 

پس از انعقاد صلح، معاویه متوجه کوفه شد و در روز جمعه در "نخلیه" نماز جمعه را به پا داشت و در خطبه ی نمازش آشکارا گفت: " ای مردم من با شما جنگ نکردم که نماز بخوانید و یا روزه بگیرد بلکه برای این بود که بر شما حکومت کنم هر چند که شما نخواهید، تمام شرایط را که در صلحنامه با حسن بن علی امضا کرده ام زیر پا خواهم گذاشت."

 

ولی رفتار معاویه در پاره ای از موارد نشان می داد که از نفوذ امام سخت در وحشت است به طوری که گاهی ناچار می شد که بعضی از مواد صلح نامه را عمل نماید چنانکه  وقتی "زیاد" حاکم کوفه به تعقیب یکی از یاران امام پرداخت امام جریان را به معاویه نوشت و معاویه فوراً "زیاد" را از این کار سرزنش کرد. سرانجام معاویه تصمیم گرفت فرزندش یزید را به جانشینی خود برگزید اما قرادادی را که با حسن مجتبی امضا کرده بود وی را از این کار منع می کرد. وی تصمیم گرفت که حضرت را مسموم سازد تا راه برای فرزندش باز و آماده کند و از مردم به زور بیعت بگیرد از این رو، به سراغ "جعده" همسر امام رفت و وی را فریب داد وزهری را برایش فرستاد و پیغام داد که این زهر را به شوهرت بخورانی صد هزار درهم به تو جایزه می دهم و تو را به همسری فرزندم یزید انتخاب خواهم کرد و تو همسر خلیفه مسلمین را خواهی داشت.

 

وسوسه های زنانه، پول و شهرت چشم و دل همسر امام را کور کرد و وی را وادار ساخت که پیشنهاد آن روباه مکار را بپذیرد و دست به خیانتی بزند که تاریخ هیچگاه فراموش نخواهد کرد گرچه امام بارها گفته بود که من بدست همسرم شهید خواهم شد و بحضرتش گفته بودند حال که چنین است او را رها ساز و از خانه بیرونش کن ولی حضرت در پاسخ فرموده بود: " او هنوز جرمی انجام نداده و اگر بیرونش کنم کار درستی انجام نداده ام زیرا او همین کار را بهانه قرار خواهد داد و خواهد گفت که امام مرا بدون جرم از خانه بیرون کرد تا از این راه بر روی خیانت خود پوششی بگذارد و کارش را درست جلوه دهد شما بدانید که معاویه مرا رها نخواهد کرد و اگر همسر خود را رها کنم باز دست از رفتار خائن نانه بر نخواهد داشت جز اینکه در لباس مظلومیت برنامه ی خود را دنبال خواهد کرد."

 

سرانجام"جعده" در 28 صفر سال 50 هجری در حالیکه هوا بشدت گرم و امام روزه دار بود در ظرف شیرش زهر ریخت و برای افطار به حضور امام برد. امام مقداری از شیر مسموم آشامید آنگاه رو به او کرد و فرمود: "ای دشمن خدا و رسول مرا کشتی خداوند تو را بکشد به خدا سوگند تو و معاویه هر دو بیچاره و خوار خواهید شد."  و چنان شد که فرموده بود، جعده از دستگاه معاویه با خواری رانده شد و طولی نکشید که مرد و معاویه هم با دردی جانکاه از دنیا رفت. حضرت پس از تحمل درد و ناراحتی جهان را بدرود گفت و در قبرستان بقیع در مدینه به خاک سپرده شد.

 

با تشکر از امیر

 

نویسنده: سید مهدی آیت اللهی 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: جمعه 5 آبان 1391برچسب:تنهاترین سردار (امام حسن), | موضوع: <-CategoryName-> |